- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ترسا بچهای ناگه چون دید عیان من صد چشمه ز چشم من بارید روان من
2 دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم امروز چنان دیدم زنار میان من
3 سجاده به می داده وز خرقه تبرایی نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من
4 نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم این است کنون حاصل در بتکده جان من
5 با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا در حال دل خسته بشکست امان من
6 گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من
7 گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی حقا که درون خود کفر است نهان من