-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ترسا بچهٔ لولی همچون بت روحانی سرمست برون آمد از دیر به نادانی
2 زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف در داد صلای می از ننگ مسلمانی
3 چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی
4 بگرفتم زنارش در پای وی افتادم گفتم چکنم جانا گفتا که تو میدانی
5 گر وصل منت باید ای پیر مرقع پوش هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی
6 با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی
7 اندر بن دیر ما شرطت بود این هر سه کز خویش برون آیی وز جان و دل فانی
8 می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بیخود کز بی خبری یابی آن چیز که جویانی
9 هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله فریاد اناالحق زن در عالم انسانی
10 عطار ز راه خود برخیز که تا بینی خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی