-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ترسا بچهای به دلستانی در دست شراب ارغوانی
2 دوش آمد و تیز و تازه بنشست چون آتش و آب زندگانی
3 دانی که خوشی او چه سان بود چون عشق به موسم جوانی
4 در بسته میان خود به زنار بگشاده دهن به دلستانی
5 در هر خم زلف دلفریبش صد عالم کافری نهانی
6 آمد بنشست و پیر ما را بنهاد محک به امتحانی
7 القصه چو پیر روی او دید از دست بشد ز ناتوانی
8 دردی ستد و درود دین کرد یارب ز بلای ناگهانی
9 دردا که چنان بزرگواری برخاست ز راه خرده دانی
10 ترسا بچه را به پیش خود خواند پس گفت نشان ره چه دانی
11 گفتا که نشان راه جایی است کانجا نه تویی و نه نشانی
12 چون پیر سخن شنید جان داد عطار سخن بگو که جانی