1 طنبور چو تن تن برآرد به نوا زنجیر در آن شود دل بیسر و پا
2 زیرا که نهان در زهش آواز کسی میگوید او که جسته همراه بیا
1 از علی آموز اخلاص عمل شیر حق را دان مطهر از دغل
2 در غزا بر پهلوانی دست یافت زود شمشیری بر آورد و شتافت
1 بود لقمان پیش خواجهٔ خویشتن در میان بندگانش خوارتن
2 میفرستاد او غلامان را به باغ تا که میوه آیدش بهر فراغ
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند