- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عقل را در رهت قدم برسید هر چه بودش ز بیش و کم برسید
2 قصهٔ تو همی نبشت دلم چون به سر مینشد قلم برسید
3 دلم از بس که خورن بخورد از او در همه کاینات غم برسید
4 بیتو از بس که چشم من بگریست در دو چشمم ز گریه نم برسید
5 جان همی خواند عهدنامهٔ تو چون به نامت رسید دم برسید
6 دل چو بنواخت ارغنون وصال زود بگسست و زیر و بم برسید
7 در دم دل ز نقش سکهٔ عشق نقش مطلق شد و درم برسید
8 عقل عطار چون ره تو گرفت ره به سر مینشد قلم برسید