- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 برد خر را روبهک تا پیش شیر پارهپاره کردش آن شیر دلیر
2 تشنه شد از کوشش آن سلطان دد رفت سوی چشمه تا آبی خورد
3 روبهک خورد آن جگربند و دلش آن زمان چون فرصتی شد حاصلش
4 شیر چون وا گشت از چشمه به خور جست در خر دل نه دل بد نه جگر
5 گفت روبه را جگر کو دل چه شد که نباشد جانور را زین دو بد
6 گفت گر بودی ورا دل یا جگر کی بدینجا آمدی بار دگر
7 آن قیامت دیده بود و رستخیز وآن ز کوه افتادن و هول و گریز
8 گر جگر بودی ورا یا دل بدی بار دیگر کی بر تو آمدی
9 چون نباشد نور دل دل نیست آن چون نباشد روح جز گل نیست آن
10 آن زجاجی کو ندارد نور جان بول و قارورهست قندیلش مخوان
11 نور مصباحست داد ذوالجلال صنعت خلقست آن شیشه و سفال
12 لاجرم در ظرف باشد اعتداد در لهبها نبود الا اتحاد
13 نور شش قندیل چون آمیختند نیست اندر نورشان اعداد و چند
14 آن جهود از ظرفها مشرک شدهست نور دید آن مؤمن و مدرک شدهست
15 چون نظر بر ظرف افتد روح را پس دو بیند شیث را و نوح را
16 جو که آبش هست جو خود آن بود آدمی آنست کو را جان بود
17 این نه مردانند اینها صورتند مردهٔ نانند و کشتهٔ شهوتند