1 ای دم به دم مصور جان از درون تن نزدیکتر ز فکرت این نکتهها به من
2 ز آینده و گذشته چرا یاد میکنم که لذت زمانی و هم قبله زمن
3 جان حقایقی و خیالات دلربا و آن نقشهای مه که نگنجد در این دهن
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 ای خواجه تو عاقلانه میباش چون بیخبری ز شور اوباش
2 آن چهره که رشک فخر فقرست با ناخن زشت خویش مخراش
1 می تلخی که تلخیها بدو گردد همه شیرین بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین
2 میش هر دم همیگوید که آب خضر را درکش رخش هر لحظه میگوید که گلزار مخلد بین
1 دوش از سر لطف یار در من نگریست گفتا بیما چگونه توانی بزیست
2 گفتم به خدا چنانکه ماهی بیآب گفتا که گناه تست و بر من بگریست
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به