سوزی است مرا در دل دانی از اثیر اخسیکتی غزل 181

اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

اثیر اخسیکتی

سوزی است مرا در دل دانی که چسان سوزی

1 سوزی است مرا در دل دانی که چسان سوزی سوزی که وجود من برباد دهد روزی

2 در هم زده کار من، چون خط معمائی سر گم شده حال من، چون نکته مرموزی

3 چون شاخ پر از آتش، می نالم و میسوزم دیده قدح اشکی، دل مجمر پر سوزی

4 گویند که با آن دل، شاد است فلان نی نی چون شاد توان بودن در دست غم اندوزی

5 خوش خوش ندب عمرم، شد باخته با او خصلی ننهاد ستم، روزی ز دل افروزی

6 دریای غمش گشتم، تا کس نخرید از من با ننگ چنان قربان، ده عید به نوروزی

7 پیران خرد بر وی، سی سال سبق خوانده در مکتب عشق اکنون، طفلی است نوآموزی

8 زان دوست عجب دارم، کاو گفت اثیرا دل ای مرد کدامین دل، خصمی است جفاتوزی

عکس نوشته
کامنت
comment