1 آفتابی تافته بر آینه می نماید روی او هر آینه
2 روشنست آئینهٔ گیتی نما حسن او پیدا شده در آینه
3 عشق در دورست از آن دوران او دائماً باشد مدور آینه
4 آینه چون می نماید حسن او مظهر ما او و مظهر آینه
5 دلبر سید بود آئینه ای خود که دیده عین دلبر آینه
1 عمر بی عشق می گذاری هیچ حاصل از عمر خود چه داری هیچ
2 ماسِوی الله طلب کنی شب و روز به عدم می روی چه آری هیچ
1 پادشاه و پادشاهی ما و درویشی ما عاقلان و آشنائی ما و بی خویشی ما
2 در میان عشقبازان ما کمیم از هر یکی از کمی ماست در عالم همه بیشی ما
1 داد جاروبی به دستم آن نگار گفت کز دریا برانگیزان غبار
2 آب آتش گشت و جاروبم بسوخت گفت کز آتش تو جاروبی برآر