ناگاه درافتادم از جلال الدین محمد مولوی غزل 2303

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده

1 ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده

2 دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده

3 گلگونه چه آراید آن خاربن بد را آن خار فرورفته در هر جگر و گرده

4 با تارک گل آمد موبند فروهشته ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده

5 منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین خوش آید شب بازی لیک از سپس پرده

6 رو دست بشو از وی ای صوفی روشسته دل را بستر از وی ای مرد سراسترده

7 بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید دربند بزرگی شد می‌سوزد چون خرده

8 فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان ای از عدمی ما را در چرخ درآورده

9 خاموش سخن می‌ران زان خوش دم بی‌پایان تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر