همچو از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 26

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن

1 همچو آن شخص درشت خوش‌سخن در میان ره نشاند او خاربن

2 ره گذریانش ملامت‌گر شدند پس بگفتندش بکن این را نکند

3 هر دمی آن خاربن افزون شدی پای خلق از زخم آن پر خون شدی

4 جامه‌های خلق بدریدی ز خار پای درویشان بخستی زار زار

5 چون بجد حاکم بدو گفت این بکن گفت آری بر کنم روزیش من

6 مدتی فردا و فردا وعده داد شد درخت خار او محکم نهاد

7 گفت روزی حاکمش ای وعده کژ پیش آ در کار ما واپس مغژ

8 گفت الایام یا عم بیننا گفت عجل لا تماطل دیننا

9 تو که می‌گویی که فردا این بدان که بهر روزی که می‌آید زمان

10 آن درخت بد جوان‌تر می‌شود وین کننده پیر و مضطر می‌شود

11 خاربن در قوت و برخاستن خارکن در پیری و در کاستن

12 خاربن هر روز و هر دم سبز و تر خارکن هر روز زار و خشک تر

13 او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر زود باش و روزگار خود مبر

14 خاربن دان هر یکی خوی بدت بارها در پای خار آخر زدت

15 بارها از خوی خود خسته شدی حس نداری سخت بی‌حس آمدی

16 گر ز خسته گشتن دیگر کسان که ز خلق زشت تو هست آن رسان

17 غافلی باری ز زخم خود نه‌ای تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای

18 یا تبر بر گیر و مردانه بزن تو علی‌وار این در خیبر بکن

19 یا به گلبن وصل کن این خار را وصل کن با نار نور یار را

20 تا که نور او کشد نار ترا وصل او گلشن کند خار ترا

21 تو مثال دوزخی او مؤمنست کشتن آتش به مؤمن ممکنست

22 مصطفی فرمود از گفت جحیم کو به مؤمن لابه‌گر گردد ز بیم

23 گویدش بگذر ز من ای شاه زود هین که نورت سوز نارم را ربود

24 پس هلاک نار نور مؤمنست زانک بی ضد دفع ضد لا یمکنست

25 نار ضد نور باشد روز عدل کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل

26 گر همی خواهی تو دفع شر نار آب رحمت بر دل آتش گمار

27 چشمهٔ آن آب رحمت مؤمنست آب حیوان روح پاک محسنست

28 بس گریزانست نفس تو ازو زانک تو از آتشی او آب خو

29 ز آب آتش زان گریزان می‌شود کآتشش از آب ویران می‌شود

30 حس و فکر تو همه از آتشست حس شیخ و فکر او نور خوشست

31 آب نور او چو بر آتش چکد چک چک از آتش بر آید برجهد

32 چون کند چک‌چک تو گویش مرگ و درد تا شود این دوزخ نفس تو سرد

33 تا نسوزد او گلستان ترا تا نسوزد عدل و احسان ترا

34 بعد از آن چیزی که کاری بر دهد لاله و نسرین و سیسنبر دهد

35 باز پهنا می‌رویم از راه راست باز گرد ای خواجه راه ما کجاست

36 اندر آن تقریر بودیم ای حسود که خرت لنگست و منزل دور زود

37 سال بیگه گشت وقت کشت نی جز سیه‌رویی و فعل زشت نی

38 کرم در بیخ درخت تن فتاد بایدش بر کند و در آتش نهاد

39 هین و هین ای راه‌رو بیگاه شد آفتاب عمر سوی چاه شد

40 این دو روزک را که زورت هست زود پیر افشانی بکن از راه جود

41 این قدر تخمی که ماندستت بباز تا بروید زین دو دم عمر دراز

42 تا نمردست این چراغ با گهر هین فتیلش ساز و روغن زودتر

43 هین مگو فردا که فرداها گذشت تا بکلی نگذرد ایام کشت

44 پند من بشنو که تن بند قویست کهنه بیرون کن گرت میل نویست

45 لب ببند و کف پر زر بر گشا بخل تن بگذار و پیش آور سخا

46 ترک شهوتها و لذتها سخاست هر که در شهوت فرو شد برنخاست

47 این سخا شاخیست از سرو بهشت وای او کز کف چنین شاخی بهشت

48 عروة الوثقاست این ترک هوا برکشد این شاخ جان را بر سما

49 تا برد شاخ سخا ای خوب‌کیش مر ترا بالاکشان تا اصل خویش

50 یوسف حسنی و این عالم چو چاه وین رسن صبرست بر امر اله

51 یوسفا آمد رسن در زن دو دست از رسن غافل مشو بیگه شدست

52 حمد لله کین رسن آویختند فضل و رحمت را بهم آمیختند

53 تا ببینی عالم جان جدید عالم بس آشکار ناپدید

54 این جهان نیست چون هستان شده وان جهان هست بس پنهان شده

55 خاک بر بادست و بازی می‌کند کژنمایی پرده‌سازی می‌کند

56 اینک بر کارست بی‌کارست و پوست وانک پنهانست مغز و اصل اوست

57 خاک همچون آلتی در دست باد باد را دان عالی و عالی‌نژاد

58 چشم خاکی را به خاک افتد نظر بادبین چشمی بود نوعی دگر

59 اسپ داند اسپ را کو هست یار هم سواری داند احوال سوار

60 چشم حس اسپست و نور حق سوار بی‌سواره اسپ خود ناید به کار

61 پس ادب کن اسپ را از خوی بد ورنه پیش شاه باشد اسپ رد

62 چشم اسپ از چشم شه رهبر بود چشم او بی‌چشم شه مضطر بود

63 چشم اسپان جز گیاه و جز چرا هر کجا خوانی بگوید نی چرا

64 نور حق بر نور حس راکب شود آنگهی جان سوی حق راغب شود

65 اسپ بی راکب چه داند رسم راه شاه باید تا بداند شاه‌راه

66 سوی حسی رو که نورش راکبست حس را آن نور نیکو صاحبست

67 نور حس را نور حق تزیین بود معنی نور علی نور این بود

68 نور حسی می‌کشد سوی ثری نور حقش می‌برد سوی علی

69 زانک محسوسات دونتر عالمیست نور حق دریا و حس چون شب‌نمیست

70 لیک پیدا نیست آن راکب برو جز به آثار و به گفتار نکو

71 نور حسی کو غلیظست و گران هست پنهان در سواد دیدگان

72 چونک نور حس نمی‌بینی ز چشم چون ببینی نور آن دینی ز چشم

73 نور حس با این غلیظی مختفیست چون خفی نبود ضیائی کان صفیست

74 این جهان چون خس به دست باد غیب عاجزی پیش گرفت و داد غیب

75 گه بلندش می‌کند گاهیش پست گه درستش می‌کند گاهی شکست

76 گه یمینش می‌برد گاهی یسار گه گلستانش کند گاهیش خار

77 دست پنهان و قلم بین خط‌گزار اسپ در جولان و ناپیدا سوار

78 تیر پران بین و ناپیدا کمان جانها پیدا و پنهان جان جان

79 تیر را مشکن که این تیر شهیست نیست پرتاوی ز شصت آگهیست

80 ما رمیت اذ رمیت گفت حق کار حق بر کارها دارد سبق

81 خشم خود بشکن تو مشکن تیر را چشم خشمت خون شمارد شیر را

82 بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر تیر خون‌آلود از خون تو تر

83 آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون

84 ما شکاریم این چنین دامی کراست گوی چوگانیم چوگانی کجاست

85 می‌درد می‌دوزد این خیاط کو می‌دمد می‌سوزد این نفاط کو

86 ساعتی کافر کند صدیق را ساعتی زاهد کند زندیق را

87 زانک مخلص در خطر باشد ز دام تا ز خود خالص نگردد او تمام

88 زانک در راهست و ره‌زن بی‌حدست آن رهد کو در امان ایزدست

89 آینه خالص نگشت او مخلص است مرغ را نگرفته است او مقنص است

90 چونک مخلص گشت مخلص باز رست در مقام امن رفت و برد دست

91 هیچ آیینه دگر آهن نشد هیچ نانی گندم خرمن نشد

92 هیچ انگوری دگر غوره نشد هیچ میوهٔ پخته با کوره نشد

93 پخته گرد و از تغیر دور شو رو چو برهان محقق نور شو

94 چون ز خود رستی همه برهان شدی چونک بنده نیست شد سلطان شدی

95 ور عیان خواهی صلاح الدین نمود دیده‌ها را کرد بینا و گشود

96 فقر را از چشم و از سیمای او دید هر چشمی که دارد نور هو

97 شیخ فعالست بی‌آلت چو حق با مریدان داده بی گفتی سبق

98 دل به دست او چو موم نرم رام مهر او گه ننگ سازد گاه نام

99 مهر مومش حاکی انگشتریست باز آن نقش نگین حاکی کیست

100 حاکی اندیشهٔ آن زرگرست سلسلهٔ هر حلقه اندر دیگرست

101 این صدا در کوه دلها بانگ کیست گه پرست از بانگ این که گه تهیست

102 هر کجا هست او حکیمست اوستاد بانگ او زین کوه دل خالی مباد

103 هست که کوا مثنا می‌کند هست که کآواز صدتا می‌کند

104 می‌زهاند کوه از آن آواز و قال صد هزاران چشمهٔ آب زلال

105 چون ز که آن لطف بیرون می‌شود آبها در چشمه‌ها خون می‌شود

106 زان شهنشاه همایون‌نعل بود که سراسر طور سینا لعل بود

107 جان پذیرفت و خرد اجزای کوه ما کم از سنگیم آخر ای گروه

108 نه ز جان یک چشمه جوشان می‌شود نه بدن از سبزپوشان می‌شود

109 نی صدای بانگ مشتاقی درو نی صفای جرعهٔ ساقی درو

110 کو حمیت تا ز تیشه وز کلند این چنین که را بکلی بر کنند

111 بوک بر اجزای او تابد مهی بوک در وی تاب مه یابد رهی

112 چون قیامت کوهها را برکند بر سر ما سایه کی می‌افکند

113 این قیامت زان قیامت کی کمست آن قیامت زخم و این چون مرهمست

114 هر که دید این مرهم از زخم ایمنست هر بدی کین حسن دید او محسنست

115 ای خنک زشتی که خوبش شد حریف وای گل‌رویی که جفتش شد خریف

116 نان مرده چون حریف جان شود زنده گردد نان و عین آن شود

117 هیزم تیره حریف نار شد تیرگی رفت و همه انوار شد

118 در نمکلان چون خر مرده فتاد آن خری و مردگی یکسو نهاد

119 صبغة الله هست خم رنگ هو پیسها یک رنگ گردد اندرو

120 چون در آن خم افتد و گوییش قم از طرب گوید منم خم لا تلم

121 آن منم خم خود انا الحق گفتنست رنگ آتش دارد الا آهنست

122 رنگ آهن محو رنگ آتشست ز آتشی می‌لافد و خامش وشست

123 چون بسرخی گشت همچون زر کان پس انا النارست لافش بی زبان

124 شد ز رنگ و طبع آتش محتشم گوید او من آتشم من آتشم

125 آتشم من گر ترا شکیست و ظن آزمون کن دست را بر من بزن

126 آتشم من بر تو گر شد مشتبه روی خود بر روی من یک‌دم بنه

127 آدمی چون نور گیرد از خدا هست مسجود ملایک ز اجتبا

128 نیز مسجود کسی کو چون ملک رسته باشد جانش از طغیان و شک

129 آتش چه آهن چه لب ببند ریش تشبیه مشبه را مخند

130 پای در دریا منه کم‌گوی از آن بر لب دریا خمش کن لب گزان

131 گرچه صد چون من ندارد تاب بحر لیک می‌نشکیبم از غرقاب بحر

132 جان و عقل من فدای بحر باد خونبهای عقل و جان این بحر داد

133 تا که پایم می‌رود رانم درو چون نماند پا چو بطانم درو

134 بی‌ادب حاضر ز غایب خوشترست حلقه گرچه کژ بود نی بر درست

135 ای تن‌آلوده بگرد حوض گرد پاک کی گردد برون حوض مرد

136 پاک کو از حوض مهجور اوفتاد او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد

137 پاکی این حوض بی‌پایان بود پاکی اجسام کم میزان بود

138 زانک دل حوضست لیکن در کمین سوی دریا راه پنهان دارد این

139 پاکی محدود تو خواهد مدد ورنه اندر خرج کم گردد عدد

140 آب گفت آلوده را در من شتاب گفت آلوده که دارم شرم از آب

141 گفت آب این شرم بی من کی رود بی من این آلوده زایل کی شود

142 ز آب هر آلوده کو پنهان شود الحیاء یمنع الایمان بود

143 دل ز پایهٔ حوض تن گلناک شد تن ز آب حوض دلها پاک شد

144 گرد پایهٔ حوض دل گرد ای پسر هان ز پایهٔ حوض تن می‌کن حذر

145 بحر تن بر بحر دل بر هم زنان در میانشان برزخ لا یبغیان

146 گر تو باشی راست ور باشی تو کژ پیشتر می‌غژ بدو واپس مغژ

147 پیش شاهان گر خطر باشد بجان لیک نشکیبند ازو با همتان

148 شاه چون شیرین‌تر از شکر بود جان به شیرینی رود خوشتر بود

149 ای ملامت‌گر سلامت مر ترا ای سلامت‌جو رها کن تو مرا

150 جان من کوره‌ست با آتش خوشست کوره را این بس که خانهٔ آتشست

151 همچو کوره عشق را سوزیدنیست هر که او زین کور باشد کوره نیست

152 برگ بی برگی ترا چون برگ شد جان باقی یافتی و مرگ شد

153 چون ترا غم شادی افزودن گرفت روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت

154 آنچ خوف دیگران آن امن تست بط قوی از بحر و مرغ خانه سست

155 باز دیوانه شدم من ای طبیب باز سودایی شدم من ای حبیب

156 حلقه‌های سلسلهٔ تو ذو فنون هر یکی حلقه دهد دیگر جنون

157 داد هر حلقه فنونی دیگرست پس مرا هر دم جنونی دیگرست

158 پس فنون باشد جنون این شد مثل خاصه در زنجیر این میر اجل

159 آنچنان دیوانگی بگسست بند که همه دیوانگان پندم دهند

عکس نوشته
کامنت
comment