-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زهی عقل و زهی دانش که تو خود را نمی دانی دمی باخود نپردازی کتاب خود نمی دانی
2 چو تو نشناختی خود را چگونه عارف اوئی خدای خود نمی دانی بگو تا چون مسلمانی
3 خیالی نقش می بندی که کار بت پرستانست رهاکن این خیال خود که یابی زان پشیمانی
4 اگر زلفش به دست آری بیابی مجمع دلها بسی جمعیتی یابی از آن زلف پریشانی
5 گر از میخانهٔ باقی می جام فنا نوشی حیات جاودان یابی و گردی ایمن از فانی
6 حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید که دارد در همه عالم چنین همصحبت جانی