- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم گویم نچنانم که دگربار بسوزم
2 بیم است که از آه دل سوخته هر شب نه پردهٔ افلاک به یکبار بسوزم
3 زان با من دلسوخته اندک به نسازی تا من ز غم عشق تو بسیار بسوزم
4 دانی که ز تر دامنی و خامی خود من چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزم
5 ترسم که اگر سوخته خواهند من خام در آتش عشق افتم و دشوار بسوزم
6 تا چند تنم پردهٔ پندار به خود بر وقت است که این پردهٔ پندار بسوزم
7 ای ساقی جان جام می آور تو به پیشم تا خرقه براندزم و زنار بسوزم
8 آن به که به یک آتش دل وقت سحرگاه هرجا که حجابی است به یکبار بسوزم
9 بوی جگر سوخته خواهی ز دم من در سوختگی تا که چو عطار بسوزم