ستاره شمر گفت از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 7

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

ستاره شمر گفت بهرام را

1 ستاره شمر گفت بهرام را که در چارشنبه مزن گام را

2 اگر زین به پیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت

3 یکی باغ بد در میان سپاه ازین روی و زان روی بد رزم‌گاه

4 بشد چارشنبه هم از بامداد بدان باغ کامروز باشیم شاد

5 ببردند پرمایه گستردنی می و رود و رامشگر و خوردنی

6 بیامد بدان باغ و می درکشید چوپاسی ز تیره شب اندر کشید

7 طلایه بیامد بپرموده گفت که بهرام را جام و باغست جفت

8 سپهدار ازان جنگیان شش هزار زلشکر گزین کرد گرد و سوار

9 فرستاد تا گرد بر گرد باغ بگیرند گردنکشان بی‌چراغ

10 چو بهرام آگه شد از کارشان زرای جهانجوی و بازارشان

11 یلان سینه را گفت کای سرافراز بدیوار باغ اندرون رخنه ساز

12 پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب نشستند با جنگجویان بر اسب

13 ازان رخنه باغ بیرون شدند که دانست کان سرکشان چون شدند

14 برآمد ز در نالهٔ کرنای سپهبد باسب اندر آورد پای

15 سبک رخنهٔ دیگر اندر زدند سپه را یکایک بهم بر زدند

16 هم تاخت بهرام خشتی بدست چناچون بود مردم نیم مست

17 نجستند گردان کس از دست اوی به خون گشت یازان سر شست اوی

18 برآمد چکاچاک و بانگ سران چو پولاد را پتک آهنگران

19 ازان باغ تا جای پرموده شاه تن بی‌سران بد فگنده به راه

20 چوآمد بلشکر گه خویش باز شبیخون سگالید گردن فراز

21 چو نیمی زتیره شب اندر گذشت سپهدار جنگی برون شد به دشت

22 سپهبد بران سوی لشکر کشید زترکان طلایه کس او را ندید

23 چو آمد به نزدیک‌ی رزمگاه دم نای رویین برآمد ز راه

24 چو آواز کوس آمد و کرنای بجستند ترکان جنگی ز جای

25 زلشکر بران سان برآمد خروش که شیر ژیان را بدرید گوش

26 به تاریکی اندر دهاده بخاست ز دست چپ لشکر و دست راست

27 یکی مر دگر را ندانست باز شب تیره و نیزه‌های دراز

28 بخنجر همی آتش افروختند زمین و هوا را همی‌سوختند

29 ز ترکان جنگی فراوان نماند ز خون سنگها جز به مرجان نماند

30 گریزان همی‌رفت مهتر چو گرد دهن خشک و لبها شده لاجورد

31 چنین تا سپیده‌دمان بردمید شب تیره گون دامن اندر کشید

32 سپهدار ایران بترکان رسید خروشی چوشیر ژیان برکشید

33 بپرموده گفت ای گریزنده مرد تو گرد دلیران جنگی مگرد

34 نه مردی هنوز ای پسر کودکی روا باشد ار شیرمادر مکی

35 بدو گفت شاه ای گراینده شیر به خون ریختن چند باشی دلیر

36 زخون سران سیر شد روز جنگ بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ

37 نخواهی شد از خون مردم تو سیر برآنم که هستی تو درنده شیر

38 بریده سر ساوه شاه آنک مهر برو داشت تا بود گردان سپهر

39 سپاهی بران گونه کردی تباه که بخشایش آورد خورشید و ماه

40 ازان شاه جنگی منم یادگار مراهم چنان دان که کشتی بزار

41 ز ما در همه مرگ را زاده‌ایم ار ای دون که ترکیم ار آزاده‌ایم

42 گریزانم و تو پس اندر دمان نیابی مرا تا نیاید زمان

43 اگر باز گردم سلیحی بچنگ مگر من شوم کشته گر تو به جنگ

44 مکن تیز مغزی و آتش سری نه زین سان بود مهتر لشکری

45 من ایدون شوم سوی خرگاه خویش یکی بازجویم سر راه خویش

46 نویسم یک نامه زی شهریار مگر زو شوم ایمن از روزگار

47 گر ای دون که اندر پذیرد مرا ازین ساختن پس گزیرد مرا

48 من آن بارگه رایکی بنده‌ام دل از مهتری پاک برکنده‌ام

49 ز سرکینه وجنگ را دورکن بخوبی منش بریکی سورکن

50 چوبشنید بهرام زو بازگشت که برساز شاهی خوش آواز گشت

51 چو از جنگ آن لشکر آسوده شد بلشکر گه شاه پرموده شد

52 همی‌گشت بر گرد دشت نبرد سرسرکشان را زتن دورکرد

53 چوبرهم نهاده بد انبوه گشت ببالا و پهنا یکی کوه گشت

54 مرآن جای را نامداران یل همی هرکسی خواند بهرام تل

55 سلیح سواران وچیزی که دید بجایی که بد سوی آن تل کشید

56 یکی نامه بنوشت زی شهریار ز پر موده و لشکر بی‌شمار

57 بگفت آنک ما را چه آمد بروی ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی

58 که از بیم تیغ او سوی چاره شد وزان جایگه شد خوار و آواره شد

59 وزین روی خاقان در دز ببست بانبوه و اندیشه اندر نشست

60 بگشتند گرد در دز بسی ندانست سامان جنگش کسی

61 چنین گفت زان پس که سامان جنگ کنون نیست در کارکردن درنگ

62 یلان سینه راگفت تا سه هزار ازان جنگیان برگزیند سوار

63 چهار از یلان نیز آذرگشسب ازان جنگیان برنشاند بر اسب

64 بفرمود تا هر که را یافتند بگردن زدن تیز بشتافتند

65 مگر نامدار از دز آید برون چوبیند همه دشت را رود خون

66 ببد بر در دز ازین سان سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز

67 پیامی فرستاد پرموده را مر آن مهتر کشور و دوده را

68 که‌ای مهتر و شاه ترکان چین زگیتی چرا کردی این دز گزین

69 کجا آن جهان جستن ساوه شاه کجا آن همه گنج و آن دستگاه

70 کجا آن همه پیل و برگستوان کجا آن بزرگان روشن روان

71 کجا آن همه تنبل و جادوی که اکنون از ایشان تو بر یکسوی

72 همی شهر ترکان تو را بس نبود چو باب تو اندر جهان کس نبود

73 نشستی برین باره بر چون زنان پرازخون دل ودست بر سر زنان

74 درباره بگشای و زنهار خواه برشاه کشور مرا یارخواه

75 ز دز گنج دینار بیرون فرست بگیتی نخورد آنک برپای بست

76 اگرگنج داری ز کشور بیار که دینار خوارست برشهریار

77 بدرگاه شاهت میانجی منم که بر شهرایران گوانجی منم

78 تو را بر همه مهتران مه کنم ازاندیشه ورای تو به کنم

79 ور ای دون که رازیست نزدیک تو که روشن کند جان تاریک تو

80 گشاده کن آن راز و با من بگوی چوکارت چنین گشت دوری مجوی

81 وگر جنگ را یار داری کسی همان گنج و دینار داری بسی

82 بزن کوس و این کینها بازخواه بود خواسته تنگ ناید سپاه

83 چوآمد فرستاده داد این پیام چوبشنید زو مرد جوینده کام

84 چنین داد پاسخ که او را بگوی که راز جهان تا توانی مجوی

85 تو گستاخ گشتی بگیتی مگر که رنج نخستینت آمد ببر

86 به پیروزی اندر تو کشی مکن اگر تو نوی هست گیتی کهن

87 نداند کسی راز گردان سپهر نه هرگز نماید بما نیز چهر

88 زمهتر نه خوبست کردن فسوس مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس

89 دروغ آزمایست چرخ بلند تودل را بگستاخی اندر مبند

90 پدرم آن دلیر جهاندیده مرد که دیدی ورا روزگار نبرد

91 زمین سم اسب ورا بنده بود برایش فلک نیز پوینده بود

92 بجست آنک اورا نبایست جست بپیچید ز اندریشه نادرست

93 هنر زیرافسوس پنهان شود همان دشمن از دوست خندان شود

94 دگر آنک گفتی شمار سپهر فزونست از تابش هور ومهر

95 ستوران و پیلان چوتخم گیا شد اندر دم پرهٔ آسیا

96 بران کو چنین بود برگشت روز نمانی توهم شاد و گیتی فروز

97 همی ترس ازین برگراینده دهر مگر زهر سازد بدین پای زهر

98 کسی را که خون ریختن پیشه گشت دل دشمنان پر ز اندیشه گشت

99 بریزند خونش بران هم نشان که او ریخت خون سر سرکشان

100 گر از شهر ترکان برآری دمار همی کین بخواهند فرجام کار

101 نیایم همان پیش تو ناگهان بترسم که برمن سرآید زمان

102 یکی بنده‌ای من یکی شهریار بربنده من کی شوم زار وخوار

103 به جنگ‌ت نیایم همان بی‌سپاه که دیوانه خواند مرا نیکخواه

104 اگر خواهم از شاه تو زینهار چوتنگی بروی آیدم نیست عار

105 وزان پس در گنج و دز مر تو راست بدین نامور بوم کامت رواست

106 فرستاده آمد بگفت این پیام زپیغام بهرام شد شادکام

107 نبشتند پس نامه سودمند به نزدیک پیروز شاه بلند

108 که خاقان چین زینهاری شدست ز جنگ درازم حصاری شدست

109 یکی مهر و منشور باید همی بدین مژده بر سور باید همی

110 که خاقان زما زینهاری شود ازان برتری سوی خواری شود

111 چونامه بیامد به نزدیک شاه بابر اندر آورد فرخ کلاه

112 فرستاد و ایرانیان رابخواند برنامور تخت شاهی نشاند

113 بفرمود تا نامه برخواندند بخواننده بر گوهر افشاندند

114 به آزادگان گفت یزدان سپاس نیاش کنم من بپیشش سه پاس

115 که خاقان چین کهتر ما بود سپهر بلند افسر ما بود

116 همی سر به چرخ فلک بر فراخت همی خویشتن شاه گیتی شناخت

117 کنون پیش برترمنش بنده‌ای سپهبد سری گرد و جوینده‌ای

118 چنان شد که بر ما کند آفرین سپهدار سالار ترکان چین

119 سپاس از خداوند خورشید وماه کجا داد بر بهتری دستگاه

120 بدرویش بخشیم گنج کهن چو پیدا شود راستی زین سخن

121 شما هم به یزدان نیایش کنید همه نیکویی در فزایش کنید

122 فرستادهٔ پهلوان را بخواند بچربی سخنها فراوان براند

123 کمر خواست پرگوهر شاهوار یکی باره و جامه زرنگار

124 ستامی بران بارگی پر ز زر به مهر مهره‌ای بر نشانده گهر

125 فرستاده را نیز دینار داد یکی بدره و چیز بسیار داد

126 چو خلعت بدان مرد دانا سپرد ورا مهتر پهلوانان شمرد

127 بفرمود پس تا بیامد دبیر نبشتند زو نامه‌ای بر حریر

128 که پرموده خاقان چویار منست بهرمزد در زینهار منست

129 برین مهر و منشور یزدان گواست که ما بندگانیم و او پادشاست

130 جهانجوی را نیز پاسخ نبشت پر از آرزو نامه‌ای چون بهشت

131 بدو گفت پرموده را با سپاه گسی کن بخوبی بدین بارگاه

132 غنیمت که ازلشکرش یافتی بدان بندگی تیز بشتافتی

133 بدرگه فرست آنچ اندر خورست تو را کردگار جهان یاورست

134 نگه کن بجایی که دشمن بود وگر دشمنی را نشیمن بود

135 بگیر ونگه دار وخانش بسوز به فرخ پی وفال گیتی فروز

136 گر ای دون که لشکر فزون بایدت فزونتر بود رنج بگزایدت

137 بدین نامهٔ دیگر از من بخواه فرستیم چندانک باید سپاه

138 وز ایرانیان هرکه نزدیک تست که کردی همه راستی را درست

139 بدین نامه در نام ایشان ببر ز رنجی که بردند یابند بر

140 سپاه تو را مرزبانی دهم تو را افسر و پهلوانی دهم

141 چو نامه بیامد بر پهلوان دل پهلو نامور شد جوان

142 ازان نامه اندر شگفتی بماند فرستاده و ایرانیان را بخواند

143 همان خلعت شاه پیش آورید برو آفرین کرد هرکس که دید

144 سخنهای ایرانیان هرچ بود بران نامه اندر بدیشان نمود

145 ز گردان برآمد یکی آفرین که گفتی بجنبید روی زمین

146 همان نامور نامهٔ زینهار که پرموده را آمد از شهریار

147 بدان دز فرستاد نزدیک اوی درخشنده شد جان تاریک اوی

148 فرود آمد از بارهٔ نامدار بسی آفرین خواند برشهریار

149 همه خواسته هرچ بد در حصار نبشتند چیزی که آید به کار

150 فرود آمد از دز سرافراز مرد باسب نبرد اندر آمد چوگرد

151 همی‌رفت با لشکر از دز به راه نکرد ایچ بهرام یل را نگاه

152 چوآن دید بهرام ننگ آمدش وگر چند شاهی بچنگ آمدش

153 فرستاد و او را همانگه ز راه پیاده بیاورد پیش سپاه

154 چنین گفت پرموده او را که من سرافراز بودم بهر انجمن

155 کنون بی‌منش زینهاری شدم ز ارج بلندی بخواری شدم

156 بدین روز خود نیستی خوش منش که پیش آمدم ای بد بد کنش

157 کنون یافتم نامهٔ زینهار همی‌رفت خواهم بر شهریار

158 مگر با من او چون برادر شود ازو رنج بر من سبکتر شود

159 تو را با من اکنون چه کارست نیز سپردم تو را تخت شاهی و چیز

عکس نوشته
کامنت
comment