بهار آمد، که جوشد ز آتش از واعظ قزوینی غزل 533

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من

1 بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من

2 بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من

3 مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من

4 باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من

5 چسان دل از خم ابروی خونریز تو بردارم که نتواند چکیدن از دم تیغ تو خون من؟

6 ز آه عاجزان ترسیده چشمم آنچنان واعظ که میلرزم بخود، دشمن چو میگردد زبون من

عکس نوشته
کامنت
comment