بهار آمد، ولی سرو از امیرخسرو دهلوی غزل 1509

امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

بهار آمد، ولی سرو گلستان چون توان کردن

1 بهار آمد، ولی سرو گلستان چون توان کردن که بی یاران خود، حیف است گشت بوستان کردن؟

2 گسسته سلک صحبت دوستانم باز و من زنده بدین خواری نه از راهست یاد دوستان کردن

3 مرا گویی «فراموشش کن و آزاد شو از غم » مسلمانان، چنین رویی فرامش چون توان کردن؟

4 بگویند آن مسافر را که صد پاره شده جانش کم از یک نامه ای کز وی توان پیوند جان کردن؟

5 به فتراک تو دل بندم، مرا چون نیست آن پنجه که بتواند ترا دست شفاعت در عنان کردن

6 کجااند آن همه مرغان که رفتند از چمن، یارب؟ ندانستند، پندارید، یاد آشیان کردن

7 بیا تا شکر غم گوییم، خسرو بعد از این، چو ما ندانستیم در ایام شادی شکر آن کردن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر