- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سخن می گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد
2 دل گم گشته را در هر خم زلفش همی جستم که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد
3 ندانم دی کی آمد، کی ز پیشم رفت، کان ساعت هنوز او بود پیش من که هوشم پیش ازان گم شد
4 نهادند اهل طاعت دست پای زهد را، لیکن چو دیدند آن کرشمه، دست و پای همگنان گم شد
5 چه جای طعنه، گر از خانه نارم یاد در کویی که در هر ذره خاکش هزاران خان و مان گم شد
6 من اندر عشق خواهم مرد، کی جان می برد هر کس ازان وادی که در وی صد هزاران کاروان گم شد
7 در مقصود بر عشاق مسکین باز کی گردد چو در خاک در خوبان کلید بخت شان گم شد
8 قدم تا کی دریغ آخر کنون از حال مسکینان که عاشق خاک گشت و جانش اندر خاکدان گم شد
9 مرا گویند، بدگویان جهان خور، غم مخور چندین چو خسرو گم شد اندر خود، حساب آن جهان گم شد