سخن می گفتم از لبهاش از امیرخسرو دهلوی غزل 432

امیرخسرو دهلوی

آثار امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

سخن می گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد

1 سخن می گفتم از لبهاش در کامم زبان گم شد گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد

2 دل گم گشته را در هر خم زلفش همی جستم که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد

3 ندانم دی کی آمد، کی ز پیشم رفت، کان ساعت هنوز او بود پیش من که هوشم پیش ازان گم شد

4 نهادند اهل طاعت دست پای زهد را، لیکن چو دیدند آن کرشمه، دست و پای همگنان گم شد

5 چه جای طعنه، گر از خانه نارم یاد در کویی که در هر ذره خاکش هزاران خان و مان گم شد

6 من اندر عشق خواهم مرد، کی جان می برد هر کس ازان وادی که در وی صد هزاران کاروان گم شد

7 در مقصود بر عشاق مسکین باز کی گردد چو در خاک در خوبان کلید بخت شان گم شد

8 قدم تا کی دریغ آخر کنون از حال مسکینان که عاشق خاک گشت و جانش اندر خاکدان گم شد

9 مرا گویند، بدگویان جهان خور، غم مخور چندین چو خسرو گم شد اندر خود، حساب آن جهان گم شد

عکس نوشته
کامنت
comment