- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
2 ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
3 نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را
4 کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را
5 شد از موی سفیدت کاسه زان پر شیر، تا اکنون ز زهر تلخی دوران، برون آری مگر خود را
6 در آن خلوت که آن یکتاست واعظ کس نمی گنجد دهد گر دست کانجا پا نهی، واکن ز سر خود را