1 چندانکه به کار خود فرو میبینم بیدیدهگی خویش نکو میبینم
2 با زحمت چشم خود چه خواهم کردن اکنون که جهان به چشم او میبینم
1 بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان
2 لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
1 بر لب جو بوده دیواری بلند بر سر دیوار تشنهٔ دردمند
2 مانعش از آب آن دیوار بود از پی آب او چو ماهی زار بود
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم