1 چنان گردد خیالش چشم اشکبار من که میپندارم اینک خواهد آمد در کنار من
2 شب هجران چه سان بر بستر راحت نهم پهلو که هر مو دور ازو خاریست در جسم فکار من
3 ز من دارد فراغ آنشوخ و من در آتش محنت بدین امید میسوزم که خواهد گشت یار من
4 چو مجنون بیرخ لیلی چنان کز وی غباری ماند مگر باد آورد روزی بکوی او غبار من
5 تنم خاک ره یارست و جان چون گردباد از شوق برقص افتاده و گردش همیگردد غبار من
6 مراد من ازو اهلی بود فکر محال اما خدا محروم نگذارد دل امیدوار من