- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بدینسان کز غمت بر خاک دارم هر زمان پهلو از آهن بادیم یا سنگ، نه از استخوان پهلو
2 تو شب بر بستر نازی و من تا روز، در کویت میان خاک و خون غلطان ازین پهلو، از آن پهلو
3 خیالی ماندم از دستت، برهنه چون کنم خود را که بر اندام من یک یک شمردن می توان پهلو
4 چنین شبهای بی پایان و من بر بستر اندوه از آن پهلو برین پهلو، وزین پهلو بر آن پهلو
5 اگر بالا کنی یک گوشه ابرو، فرو ماند مه نو کز بلندی می زند با آستان پهلو
6 وفاداری بیاموز از خیال خویشتن باری که از من وانگیرد روز تا شب یک زمان پهلو
7 کنارم گیر تا بر هم نشیند پشت و پهلویم که دل بیرون شده ست و مانده جایی در میان پهلو
8 تو خوش می خسپ کز خواب جوانی بس که سرمستی به هر پهلو که می خسپی نمی گردی از آن پهلو
9 من و شبها و خاک در که داد آن بخت خسرو را که بهر خواب پهلویت نهد، ای داستان، پهلو