- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنین گفت پس با سپه ساوه شاه که از جادوی اندر آرید راه
2 بدان تا دل و چشم ایرانیان بپیچد نیاید شما را زیان
3 همه جاودان جادوی ساختند همی در هوا آتش انداختند
4 برآمد یکی باد و ابری سیاه همی تیر بارید ازو بر سپاه
5 خروشید بهرام کای مهتران بزرگان ایران و کنداوران
6 بدین جادویها مدارید چشم به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
7 که آن سر به سر تنبل وجادویست ز چاره برایشان بباید گریست
8 خروشی برآمد ز ایرانیان ببستند خون ریختن را میان
9 نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه که آن جادویی را ندادند راه
10 بیاورد لشکر سوی میسره چو گرگ اندر آمد بهپیش بره
11 چویک روی لشکر بههم برشکست سوی قلب بهرام یازید دست
12 نگه کرد بهرام زان قلبگاه گریزان سپه دید پیش سپاه
13 بیامد بهنیزه سه تن را ز زین نگونسار کرد و بزد بر زمین
14 همیگفت زین سان بود کارزار همین بود رسم و همین بود کار
15 ندارید شرم از خدای جهان نه از نامداران فرخ مهان
16 و زان پس بیامد سوی میمنه چو شیر ژیان کو شود گرسنه
17 چنان لشکری رابههم بردرید درفش سپهدار شد ناپدید
18 و زان جایگه شد سوی قلبگاه بران سو که سالار بد با سپاه
19 بدو گفت برگشت باد این سخن گر ای دون که این رزم گردد کهن
20 پراکنده گردد به جنگ این سپاه نگه کن کنون تا کدامست راه
21 برفتند وجستند راهی نبود کزان راه شایست بالا نمود
22 چنین گفت با لشکر آرای خویش که دیوار ما آهنینست پیش
23 هر آنکس که او رخنه داند زدن ز دیوار بیرون تواند شدن
24 شود ایمن و جان به ایران برد به نزدیک شاه دلیران برد
25 همه دل به خون ریختن برنهید سپر بر سر آرید و خنجر دهید
26 ز یزدان نباشد کسی ناامید و گر تیره بینند روز سپید
27 چنین گفت با مهتران ساوه شاه که پیلان بیارید پیش سپاه
28 به انبوه لشکر به جنگ آورید بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
29 چو از دور بهرام پیلان بدید غمی گشت و تیغ از میان برکشید
30 از آن پس چنین گفت با مهتران که ای نامداران و جنگ آوران
31 کمانهای چاچی بزه برنهید همه یکسره ترگ برسرنهید
32 بهجان و سر شهریار جهان گزین بزرگان و تاج مهان
33 که هرکس که بااو کمانست و تیر کمان را بزه برنهد ناگزیر
34 خدنگی که پیکانش یازد بهخون سه چوبه بهخرطوم پیل اندرون
35 نشانید و پس گرزها برکشید به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
36 سپهبد کمان را بزه برنهاد یکی خود پولاد بر سر نهاد
37 بهپیل اندرون تیر باران گرفت کمان را چو ابر بهاران گرفت
38 پس پشت او اندر آمد سپاه ستاره شد از پر و پیکان سیاه
39 بخستند خرطوم پیلان بهتیر ز خون شد در و دشت چون آبگیر
40 از آن خستگی پشت برگاشتند بدو دشت پیکار بگذاشتند
41 چو پیل آنچنان زخم پیکان بدید همه لشکر خویش را بسپرید
42 سپه بر هم افتاد و چندی بمرد همان بخت بد کامکاری ببرد
43 سپاه اندر آمد پس پشت پیل زمین شد بکردار دریای نیل
44 تلی بود خرم بدان جایگاه پس پشت آن رنج دیده سپاه
45 یکی تخت زرین نهاده بروی نشسته برو ساوهٔ رزمجوی
46 سپه دید چون کوه آهن روان همه سر پر از گرد و تیره روان
47 پس پشت آن زنده پیلان مست همیکوفتند آن سپه را بدست
48 پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
49 نشست از بر تازی اسب سمند همیتاخت ترسان ز بیم گزند
50 بر ساوه بهرام چون پیل مست کمندی به بازو کمانی بدست
51 به لشکر چنین گفت کای سرکشان زبخت بد آمد بر ایشان نشان
52 نه هنگام رازست و روز سخن بتازید با تیغهای کهن
53 بر ایشان یکی تیر باران کنید بکوشید وکار سواران کنید
54 بران تل بر آمد کجا ساوه شاه همیبود بر تخت زر با کلاه
55 و را دید برتازیی چون هزبر همیتاخت در دشت برسان ابر
56 خدنگی گزین کرد پیکان چو آب نهاده برو چار پر عقاب
57 بمالید چاچی کمان را بدست به چرم گوزن اندر آورد شست
58 چو چپ راست کرد و خم آورد راست خروش از خم چرخ چاچی بخاست
59 چو آورد یال یلی رابهگوش ز شاخ گوزنان برآمد خروش
60 چو بگذشت پیکان از انگشت اوی گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی
61 سر ساوه آمد بخاک اندرون بزیر اندرش خاک شد جوی خون
62 شد آن نامور شاه و چندان سپاه همان تخت زرین و زرین کلاه
63 چنینست کردار گردان سپهر نه نامهربانیش پیدا نه مهر
64 نگر تا ننازی بهتخت بلند چو ایمن شوی دورباش از گزند
65 چو بهرام جنگی رسید اندروی کشیدش بر آن خاک تفته بروی
66 برید آن سر شاهوارش ز تن نیامد کسی پیشش از انجمن
67 چوترکان رسیدند نزدیک شاه فگنده تنی بود بیسر به راه
68 همه برگرفتند یکسر خروش زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
69 پسر گفت کاین ایزدی کار بود که بهرام را بخت بیدار بود
70 ز تنگی کجا راه بد بر سپاه فراوان بمردند زان تنگ راه
71 بسی پیل بسپرد مردم بهپای نشد زان سپه ده یکی باز جای
72 چه زیر پی پیل گشته تباه چه سرها بریده بهآوردگاه
73 چو بگذشت زان روز بد به زمان ندیدند زنده یکی بد گمان
74 مگرآنک بودند گشته اسیر روانها به غم خسته و تن به تیر
75 همه راه برگستوان بود و ترگ سران را ز ترگ آمده روز مرگ
76 همان تیغ هندی و تیر و کمان به هرسوی افگنده بد بدگمان
77 ز کشته چو دریای خون شد زمین به هرگوشهای مانده اسبی به زین
78 همیگشت بهرام گرد سپاه که تا کشته ز ایران که یابد به راه
79 از آن پس بخراد برزین بگفت که یک روز با رنج ما باش جفت
80 نگه کن کز ایرانیان کشته کیست کزان درد ما را بباید گریست
81 به هرجای خراد برزین بگشت به هر پرده و خیمهای برگذشت
82 کم آمد زلشکر یکی نامور که بهرام بدنام آن پرهنر
83 ز تخم سیاوش گوی مهتری سپهبد سواری دلاور سری
84 همیرفت جوینده چون بیهشان مگر زو بیابد بجایی نشان
85 تن خسته و کشته چندی کشید ز بهرام جایی نشانی ندید
86 سپهدار زان کار شد دردمند همیگفت زار ای گو مستمند
87 زمانی برآمد پدید آمد اوی در بسته را چون کلید آمد اوی
88 ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
89 چو بهرام بهرام را دید گفت که هرگز مبادی تو با خاک جفت
90 از آن پس بپرسیدش از ترک زشت که ای دوزخی روی دور از بهشت
91 چه مردی و نام نژاد تو چیست که زاینده را برتو باید گریست
92 چنین داد پاسخ که من جادوام ز مردی و از مردمی یکسوام
93 هران کس که سالار باشد به جنگ به کارآیمش چون بود کارتنگ
94 به شب چیزهایی نمایم بخواب که آهستگان را کنم پرشتاب
95 تو را من نمودم شب آن خواب بد بدان گونه تا بر سرت بد رسد
96 مرا چاره زان بیش بایست جست چو نیرنگها را نکردم درست
97 بهما اختر بد چنین بازگشت همان رنج با باد انباز گشت
98 اگر یابم از تو به جان زینهار یکی پر هنر یافتی دستوار
99 چو بشنید بهرام و اندیشه کرد دلش گشت پر درد و رخساره زرد
100 زمانی همیگفت کین روز جنگ به کار آیدم چو شود کار تنگ
101 زمانی همیگفت برساوه شاه چه سود آمد ازجادویی برسپاه
102 همه نیکویها ز یزدان بود کسی را کجا بخت خندان بود
103 بفرمود از تن بریدن سرش جدا کرد جان از تن بیبرش
104 چو او رابکشتند بر پای خاست چنین گفت کای داور داد وراست
105 بزرگی و پیروزی و فرهی بلندی و نیروی شاهنشهی
106 نژندی و هم شادمانی ز تست انوشه دلیری که راه توجست
107 و زان پس بیامد دبیر بزرگ چنین گفت کای پهلوان سترگ
108 فریدون یل چون تویک پهلوان ندید و نه کسری نوشین روان
109 همت شیرمردی هم او رند و بند که هرگز به جانت مبادا گزند
110 همه شهر ایران به تو زندهاند همه پهلوانان تو را بندهاند
111 بتو گشت بخت بزرگی بلند بهتو زیردستان شوند ارجمند
112 سپهبد تویی هم سپهبدنژاد خنک مام کو چون تو فرزند زاد
113 که فرخ نژادی و فرخ سری ستون همه شهر و بوم و بری
114 پراگنده گشتند ز آوردگاه بزرگان و هم پهلوان سپاه
115 شب تیره چون زلف را تاب داد همان تاب او چشم را خواب داد
116 پدید آمد آن پردهٔ آبنوس بر آسود گیتی ز آواز کوس
117 همیگشت گردون شتاب آمدش شب تیره را دیریاب آمدش
118 بر آمد یکی زرد کشتی ز آب بپالود رنج و بپالود خواب
119 سپهبد بیامد فرستاد کس بهنزدیک یاران فریادرس
120 که تا هرک شد کشته از مهتران بزرگان ترکان و جنگ آوران
121 سرانشان ببرید یکسر ز تن کسی راکه بد مهتر انجمن
122 درفشی درفشان پس هر سری که بودند از آن جنگیان افسری
123 اسیران و سرها همه گرد کرد ببردند ز آوردگاه نبرد
124 دبیر نویسنده را پیش خواند ز هر در فراوان سخنها براند
125 از آن لشکر نامور بیشمار از آن جنبش و گردش روزگار
126 از آن چاره و جنگ واز هر دری کجا رفته بد با چنان لشکری
127 و زان کوشش و جنگ ایرانیان که نگشاد روزی سواری میان
128 چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه گزین کرد گویندهای زان سپاه
129 نخستین سر ساوه برنیزه کرد درفشی کجا داشتی در نبرد
130 سران بزرگان توران زمین چنان هم درفش سواران چین
131 بفرمود تا برستور نوند بهزودی برشاه ایران برند
132 اسیران و آن خواسته هرچ بود همیداشت اندر هری نابسود
133 بدان تا چه فرمان دهد شهریار فرستاد با سر فراوان سوار
134 همان تا بود نیز دستور شاه سوی جنگ پرموده بردن سپاه
135 ستور نوند اندر آمد ز جای بهپیش سواران یکی رهنمای
136 وزان روی ترکان همه برهنه برفتند بیساز واسب و بنه
137 رسیدند یکسر بهتوران زمین سواران ترک و دلیران چین
138 چ وآمد بپرموده زان آگهی بینداخت از سر کلاه مهی
139 خروشی بر آمد ز ترکان بهزار برآن مهتران تلخ شد روزگار
140 همه سر پر از گرد و دیده پر آب کسی رانبد خورد و آرام و خواب
141 ازآن پس گوانرا بر خویش خواند بهمژگان همی خون دل برفشاند
142 بپرسید کز لشکر بیشمار که در رزم جستن نکردند کار
143 چنین داد پاسخ و را رهنمون که ما داشتیم آن سپه را زبون
144 چو بهرام جنگی بهنگام کار نبیند کس اندر جهان یک سوار
145 ز رستم فزونست هنگام جنگ دلیران نگیرند پیشش درنگ
146 نبد لشکرش را ز ما صد یکی نخست از دلیران ما کودکی
147 جهاندار یزدان و را برکشید ازین بیش گویم نباید شنید
148 چو پرموده بشنید گفتار اوی پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
149 بجوشید و رخسارگان کرد زرد بهدرد دل آهنگ آورد کرد
150 سپه بودش از جنگیان صدهزار همه نامدار از در کارزار
151 ز خرگاه لشکر بههامون کشید به نزدیکی رود جیحون کشید
152 وزان پس کجا نامه پهلوان بیامد بر شاه روشن روان
153 نشسته جهاندار با موبدان همیگفت کای نامور بخردان
154 دو هفته بدین بارگاه مهی نیامد ز بهرام هیچ آگهی
155 چه گویید ازین پس چه شاید بدن بباید بدین داستانها زدن
156 همانگه که گفت این سخن شهریار بیامد ز درگاه سالار بار
157 شهنشاه را زان سخن مژده داد که جاوید بادا جهاندار شاد
158 که بهرام بر ساوه پیروز گشت به رزم اندرون گیتی افروز گشت
159 سبک مرد بهرام را پیش خواند وزان نامدارانش برتر نشاند
160 فرستاده گفت ای سر افراز شاه به کام تو شد کام آن رزمگاه
161 انوشه بدی شاد و رامشپذیر که بخت بد اندیش توگشت پیر
162 سر ساوه شاهست و کهتر پسر که فغفور خواندیش ویرا پدر
163 زده بر سرنیزهها بر درست همه شهر نظاره آن سرست
164 شهنشاه بشنید بر پای خاست بزودی خم آورد بالای راست
165 همیبود بر پیش یزدان بهپای همیگفت کای داور رهنمای
166 بد اندیش ما را تو کردی تباه تویی آفریننده هور و ماه
167 چنان زار و نومید بودم ز بخت که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
168 سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
169 بیاورد زان پس صد و سی هزار ز گنجی که بود از پدر یادگار
170 سه یک زان نخستین بدرویش داد پرستندگان را درم بیش داد
171 سه یک دیگر از بهر آتشکده همان بهر نوروز و جشن سده
172 فرستاد تا هیربد را دهند که در پیش آتشکده برنهند
173 سیم بهره جایی که ویران بود رباطی که اندر بیابان بود
174 کند یکسر آباد جوینده مرد نباشد به راه اندرون بیم و درد
175 ببخشید پس چار ساله خراج به درویش و آن را که بد تخت عاج
176 نبشتند پس نامه از شهریار به هرکشوری سوی هرنامدار
177 که بهرام پیروز شد بر سپاه بریدند بیبر سر ساوه شاه
178 پرستنده بد شاه در هفت روز به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
179 فرستادهٔ پهلوان رابخواند به مهر از بر نامداران نشاند
180 مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت درختی به باغ بزرگی بکشت
181 یکی تخت سیمین فرستاد نیز دو نعلین زرین و هر گونه چیز
182 ز هیتال تا پیش رود برک به بهرام بخشید و بنوشت چک
183 بفرمود کان خواسته بر سپاه ببخش آنچ آوردی از رزمگاه
184 مگرگنج ویژه تن ساوه شاه که آورد باید بدین بارگاه
185 وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز ممان تا شود خصم گردن فراز
186 هم ایرانیان را فرستاد چیز نبشته به هر شهر منشور نیز
187 فرستاده را خلعت آراستند پس اسب جهان پهلوان خواستند
188 فرستاده چون پیش بهرام شد سپهدار از و شاد و پدرام شد
189 غنیمت ببخشید پس بر سپاه جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
190 فرستاد تا استواران خویش جهاندیده ونامداران خویش
191 ببردند یکسر به درگاه شاه سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
192 ازو چون بپرموده شد آگهی که جوید همی تخت شاهنشهی
193 دزی داشت پرموده افراز نام کزان دز بدی ایمن و شادکام
194 نهاد آنچ بودش بدز در درم ز دینار وز گوهر و بیش و کم
195 ز جیحون گذر کرد خود با سپاه بیامد گرازان سوی زرمگاه
196 دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ بهره بر نکردند جایی درنگ
197 بدو منزل بلخ هر دو سپاه گزیدند شایسته دو رزمگاه
198 میان دو لشکر دو فرسنگ بود که پهنای دشت از در جنگ بود
199 دگر روز بهرام جنگی برفت به دیدار گردان پرموده تفت
200 نگه کرد پرموده را بدید ز هامون یکی تند بالا گزید
201 سپه را سراسر همه برنشاند چنان شد که در دشت جایی نماند
202 سپه دید پرموده چندانک دشت ز دیدار ایشان همی خیره گشت
203 و را دید در پیش آن لشکرش به گردون برآورده جنگی سرش
204 غمی گشت و با لشکر خویش گفت که این پیشرو را هزبرست جفت
205 شمار سپاهش پدیدار نیست هم این رزم را کس خریدار نیست
206 سپهدار گردنکش و خشمناک همی خون شود زیر او تیره خاک
207 چو شب تیره گردد شبیخون کنیم ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
208 چو پرموده آمد به پرده سرای همیزد ز هر گونه از جنگ رای
209 همیگفت کین از هنرها یکیست اگر چه سپهشان کنون اندکیست
210 سواران و گردان پر مایهاند ز گردنکشان برترین پایهاند
211 سلیحست وبهرامشان پیشرو که گردد سنان پیش او خار و خو
212 به پیروزی ساوه شاه اندرون گرفته دل و مست گشته به خون
213 اگر یار باشد جهان آفرین به خون پدر خواهم از کوه کین
214 بدانگه که بهرام شد جنگجوی از ایران سوی ترک بنهاد روی