- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بدین سان چو پاسی ز شب درگذشت ز خون دل آتش ز سر درگذشت
2 نظر کرد آزاده قلواد را یلی راستی سرو آزاد را
3 نشسته ندید اندر آن بارگاه برآورده بر چرخ گردنده آه
4 که آیا کجا رفت و حالش چه بود چه پیش آمد و در خیالش چه بود
5 ملالش گر از باده بگرفته است و یا مست در گوشه خفته است
6 چو قلواد را در شبستان ندید ز خرگه سراسیمه بیرون دوید
7 بگردید در صحن بستان سرای بنالید چو مرغ دستان سرای
8 بسی جست وجو کرد و او را ندید همی خواست از باغ بیرون دوید
9 ز ناگه نظر کرد در پای سرو گرانمایه را دید همتای سرو
10 به خاک اندر افتاده چون پیل مست برون رفته هوش از سر و دل ز دست
11 سمن برگش از غم زریری شده رخ سرخش از هجر خیری شده
12 ز پا اندر افتاده بر چشمهای چو آزاده سروی به سرچشمهای
13 ستاده به بالینش سرو بلند خم اندر خم افکنده مشکین کمند
14 دو زلفش دو گردن کش سرفراز دو چشمش دو آهوی روباه باز
15 شبش سایهبان بسته بر آفتاب سر زلفش افکنده بر ماه تاب
16 رخش گلستان و لبش دلستان زده سنبلش حلقه بر گلستان
17 صد آشوب در بابل از جادویش شده ترک گردون ز جان هندویش
18 قدش همچو نخلی ز گلزار جان چلیپای گیسوش ز نار جان
19 میان موی و بر موش از مو کمر دهان تنگ شیرین چو تنگ شکر
20 دو گیسوش دلبند و رخ دلگشای وصالش روانبخش و لب جان فزای
21 دل افروز خورشید شب زیورش روانبخش یاقوت جان پرورش
22 تواناش جادو ولی ناتوان دو آهوش هندو ولی دلستان
23 شهنشه چو آن زلف رخسار دید سرانگشت حیرت به دندان گزید
24 ندانست کان ماه یا روی اوست سواد شب ار زلف هندوی اوست
25 بدو گفت حوری بگو یا پری مه چرخ یا لعبت آذری
26 پریچهره خورشید شبگون نقاب چنین گفت کای گرد فرهنگیاب
27 منم مهرافروز آتش عذار رخم آتش و آب ازو شرمسار
28 چراغ چگل شمع توران زمین خور خاور و شاه خوبان چین
29 فروزان رخم روز و شب زیور است کمین خادمم سنبلم عنبر است
30 بدو گفت سام ای بت خاوری ندانم چه کردی بدین یاوری
31 کز این گونه شیری شکار تو شد بدین خاک ره خاکسار تو شد
32 چه مرغی تو ای کبک طوطی خرام که افتادت این مرغ زیرک به دام
33 روان مهر افروز گفت ای جوان شنو حال ما را به روشنروان
34 چو سلطان چشمم درآمد به صید درافتاد این صید لاغر به قید
35 خروشان پلنگی درآمد ز کوه شد از آهوی شیرگیرم ستوه
36 گوزنی مگر بر کمر میگذشت به هنگام نخجیر برطرف دشت
37 کماندار چشمم چو بگشود شست درافکندش از کوه چون پیل مست
38 مرنج ار زدم آهوئی را به تیر که او شیر نر بود و من شیرگیر
39 من آن شاهبازم که بازان شاه نیاید به چشمم به نخجیرگاه
40 به آهوی شیرافکن میپرست بسی کردهام صید پیلان مست
41 بگفت این و دامن کشان برگذشت روان همچو سرو روان درگذشت
42 به ایوان فرو شد چو تابنده ماه بماند از پیش چشم فرخنده شاه
43 چو بگرفت قلواد را سام دست همان گاه قلواد بر پای جست
44 چو سروی به پای یل اندر فتاد همه راز دل پیش او برگشاد
45 که ای بر همه سرکشان نامدار مرا اندرین ورطه معذور دار
46 ترا عیب کردم به دیوانگی که مشهور بودم به فرزانگی
47 کنون آن چنان گشتهام پایبند که هرگز نیایم برون از کمند
48 غریقم به بحری که پایانش نیست امیرم به دردی که درمانش نیست
49 دلم دانهای دید و پر بر گشاد بدان دانه در دام غم اوفتاد
50 چو چشمم به آن چشم بادام بود ندانست کان دانه یا دام بود
51 دلی داشتم پیش ازین برقرار خردمند و فرمانبر و هوشیار
52 ببرد آن دلم ناگهان دلبری زبون گشته در دست زورآوری
53 من آنم که دایم به عقل و به رای ترا بودمی در خرد رهنمای
54 در اقصای عزلت مکان داشتم به قاف خرد آشیان داشتم
55 چو باز سفید از سر دست شاه زدم بال بر قبه بارگاه
56 به پرواز رفتم در ایوان عشق گرفتم هوا در گلستان عشق
57 چو بلبل به باغ آشیان ساختم بدین دام خود را در انداختم
58 تو هم صید این دام و این دانهای به شوریدگی چون من افسانهای
59 مرا دل ده اکنون چو دل دادهام به دام محبت درافتادهام
60 تو دانی مگر سوز آتش که چیست که هم شمع داند که پروانه کیست
61 کسی آگه از درد پنهان بود که آشفته زلف جانان بود
62 طبیب ار به دردی گرفتار نیست مر او را غم از درد بیمار نیست
63 تو دانی که در ده شتر راندگان ندانند احوال واماندگان
64 ز سوز دل آنها خبر دادهاند که از دل درین آتش افتادهاند
65 ترا عیب میکردم اندر الم کنون غرقه گشتم به دریای غم
66 دلم از می عاشقی مست شد مگر دستگیری که از دست شد
67 که چشمم بدان چشم بادام بود ندانست کان دانه یا دام بود
68 از آن با تو میگویم این ماجرا که درد دلم را تو دانی دوا
69 روان سام نیرم ورا پند داد پس آنگه به پاسخ زبان برگشاد
70 که ای رفته از دیده پایت به گل خرد رفته از دست و از دست دل
71 چنین صید تیرنظر گشتهای برو سر بنه زان که سرگشتهای
72 درین وادی اینها که ره رفتهاند که جان داده دل را به در بردهاند
73 بر آن کس حرامست دعوی عشق که در خود نبیند تجلی عشق
74 حقیقت در آن چون بدین حی رسند چو از خود گذشتند در وی رسند
75 ز جان درگذر تا به جانان رسی چو در درد میری به درمان رسی
76 تو در عشق اگر مردهای، زندهای چو در بند خویشی از آن بندهای
77 بسا کس که جان داد و جانان نیافت فرو رفت در درد و درمان نیافت
78 ز میدان جانان کسی جان نبرد که خون خورد و بر خاک جانان نمرد
79 برو خون خور و خون خود کن سبیل که آتش، گلستان بود بر خلیل
80 در آتش بسوز ار دم از دل زنی کز آتش بود شمع را روشنی
81 چو یک چند ازین داستان گفت سام به آرامگه شد یل نیکنام
82 به پیش اندر آن سام شد رهسپر که آید به شادی نشیند مگر
83 که ناگه برآمد ز روی هوا غریوی که شد سام از هش جدا
84 ز مهتاب بستان سرا روز بود هوا هم چو روی دلفروز بود
85 ز ناگه هوا یکسره تیره شد وز ان چشم قلواد یل خیره شد
86 زمانی چو شد چشم را کرد باز نشانی ندید از گو سرفراز
87 گریبان ز اندوه جان چاک کرد به سر بر زد و روی بر خاک کرد
88 بماندند ازو انجمن درشگفت جدا هر یکی راه بستان گرفت
89 که شاید نشانی ز فرخنده سام بیابند گردند دل شادکام
90 کنون رخ بتابان ازین جا دری سخن بشنو از شمسه خاوری
91 ملک ضیمران شاه خاورزمین یکی دخترش بود چون حور عین
92 به بالا خرامنده سرو بلند به گیسو برآشفته مشکین کمند
93 درخشان رخش چشمه آفتاب درافشان لبش چشمه نوشیاب
94 دو برگ گلش سوسن مشک پوش دو لعل لبش شهد و شکر فروش
95 شب دلستانش شبستان دل گل لاله رنگش گلستان دل
96 دو جادوی مخمورش از خواب مست دو هندوش در آب افگنده شست
97 لبش نوش داروی هر دردمند سر زلفش آشوب هر پایبند
98 سیه زلف در زلف مشکینش ماه زنج سیب و در سیب دلگیر جاه
99 سمن بوی نسرین بر و خوشخرام به رخ شمع طلعت بدش شمسه نام
100 مگر در گذر سام را دیده بود به رخسار او گرم گردیده بود
101 دلش رفته از دست و پایش به گل مهش رفته از چشم و صبرش ز دل
102 شده آهوی چشم صیدافکنش شکسته دل از زلف قیدافکنش
103 چو بلبل شده فتنه برگلشنی چو آهو شده صید شیرافکنی
104 برآشفته چون چین گیسوی خویش دو تا گشته چون طاق ابروی خویش
105 چو بادام میگون شده نیم مست برون رفته چون زلف مشکین زدست
106 دلش دست در دامن جان زده غمش چنگ در زلف جانان زده
107 ولیکن کس از خویش و اخوان او نبود آگه از حال و سامان او
108 بجز اشک گرمش که همراز بود و یا آه سردش که دم ساز بود
109 چو دید آن چنان مهر افروز را بت یاسمن بوی فیروز را
110 برآشفت و گفت ای برآشفته موی کجا بوده تیره شب بازگوی
111 پراکنده زلف از کجا میرسی ز بستان چو باد صبا میرسی
112 به بوی که در باغ گردیدهای به روی که چون غنچه خندیدهای
113 چو سرو از چمن میرسی راستی مگر فتنه بودی که برخاستی
114 ز برگ سمن آب گل بردهای دل لاله از غصه خون کردهای
115 مگر با صنوبر سری داشتی که در بوستان قد برافراشتی
116 به بالا بلا بوده تا بود? بگو راستی تا کجا بود?
117 دو هندوت آیا بر آتش چراست کماندار چشمت کمانکش چراست
118 سمن بر چو گل زان سخن برشکفت خم آورد در سرو سیمین و گفت
119 که ای آفتاب سپهر جمال ندیده سپهرت به خوبی مثال
120 به برج شرف شمسه دلبری قمر مهر روی ترا مشتری
121 جهان ملاحت سراسر تراست بگویم چو آزادسروی و راست
122 دلم همچو پسته دهان تنگ بود زمانی به بستانش آهنگ بود
123 دگر چون شنیدم که فرخنده سام قدح نوش میکرد و با فر و کام
124 مرا در دل آمد که در گوش? بچینم ز باغ رخش خوش?
125 نهم گوش بر قول مطرب دمی به مرغ چمن بازگویم غمی
126 ولی هندویم چون که بنمود دست درافتاد ماهی چو ماهی به شست
127 خدنگ افکن شیرگیرم چو تیر گوزنی بزد بر لب آبگیر
128 ولیکن چو تیرم برون شد به شست خطا کرده در شاهبازی نشست
129 چو آن شاهباز از هوا در رسید همان لحظه سام از قفا در رسید
130 برآمد ز مرغان بلبل نوا به یک ره خروشی که ای بینوا
131 چه مرغی که سیمرغت آید به دام چه برجی که خورشیدت آمد به نام
132 توتیهو و طاووس شد صید تو همان ایرج و سام در قید تو
133 چو صبح امیدم دمیدن گرفت دو چشم نشاطم پریدن گرفت
134 یلی دیدم از شهر شاهنشهی به قد راست مانند سرو سهی
135 خرامنده سروی به طالع چو ماه چو گل رفته در ارغوانی کلاه
136 چو خورشید بد سام گیتی گشای چو جمشید با جام گیتینمای
137 خط سبزش افکنده دفتر در آب سر زلفش افکنده چنبر به خواب
138 بیفکنده طوطیش پر بر شکر فکنده لبش شوری اندر شکر
139 ولی شمسه چون گفته میکرد گوش درو خیره میگشت و میشد ز هوش
140 چو باز آمدی گفتی ای ماه روی چو دیدی بیا یک به یک بازگوی
141 بدانست مهوش که آن راز چیست دل شمسه در بند سودای کیست
142 به لعل بدخشان زمین بوسه داد پس آنگه لب درفشانی گشاد
143 به صد لابه گفت ای بت دل گسل نگار ختن شمع چین و چگل
144 چو دانی که در هر دمت همدمم به هر حال در خدمتت محرمم
145 اگر زان که گشتی گرفتار دل چه پنهان کنی از من اسرار دل
146 کسی را که دردی بود از حبیب نشاید که پنهان کند از طبیب
147 پریوار در پرده رانی سخن بیا پرده از کار خود برفکن
148 بت بربری لعبت آذری کجا شمسه آن بانوی خاوری
149 به خنده سر درج در برگرفت لب درفشان را به در درگرفت
150 که خاموش کن گفته ناگفتنت وزین گونه دُردانه ناسفتنت
151 شدم صید شیرافگنی در شکار چو خورشید بر شیر گردون سوار
152 مگر سام بر مسند ناز بود مرا چشم بر روی او باز بود
153 گرفتم هوا هم چو باز سفید هوا در سر و چشم و دل در امید
154 که باشد که چون بر هوایش پرم مگر سایه افکند بر سرم
155 همم بال بشکست و هم پر بریخت ز تیغ قضا چون توانم گریخت
156 دلم مبتلایست و جان پرغمست ز سوز درون دیدهام پر نمست
157 ز هر چه نشاید توان گفت باز که بسیار چیزست با سوز و ساز
158 نگار پری چهره آن دم به سوز دلش باز میداد کای دلفروز
159 مخور غم که غمخور همه خون خورد چو آتش همه آب مردم برد
160 مبادا گلت زعفرانی شود به خون نرگست ارغوانی شود
161 پریوش نگاری که دلخواه تست به تیره شبان طلعتش ماه تست
162 مخور غم که او نیز غمخوارهایست دلش فتنه روی مه پارهایست
163 طبیب ار به دردی نشد پای بند چه داند دوای دل دردمند
164 شود سام یل گر سپهر آشیان و یا همچو عنقا شود بینشان
165 میندیش کو هم درآید به دام شبی همچو روزت برآید به بام
166 بیا تا به شادی بنوشیم می روان شاد سازیم از بانگ نی
167 چو غم جان بکاهد خرد کم شود چه گفتم دو دیده پر از نم شود
168 سراینده از سام فرخ نژاد شنیدم که زینسان سخن کرد یاد
169 که با آذرافروز مهر و سخن بدید و سوی قصر شد ز انجمن