1 بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند
2 گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست این خیالیست که در خاطر ما بنشیند
3 چو تو برخیزی و از ناز خرامان گردی سرو برطرف گلستان ز حیا بنشیند
4 هیچکس با تو زمانی بمراد دل خویش ننشیند مگر از خویش جدا بنشیند
5 دمبدم مردمک چشم من افشاند آب بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند
6 بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم گر چه شمع از نفس باد صبا بنشیند
7 تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم آتش عشق من از باد هوا بنشیند
8 من بشکرانهٔ آن از سر سر برخیزم کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند
9 عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند