1 سر زلف تو یاری را نشاید که دشمن دوست داری را نشاید
2 اگر چه زلفت آرد تاب بازی ولی باد بهاری را نشاید
3 دلا، خود را به چشم او مده، زانک مقام استواری را نشاید
4 حریفش بوده ام شب مگری، ای چشم که این شربت خماری را نشاید
5 به جان کندن رها کن نیم کشته که این تن زخم کاری را نشاید
6 خرابم کرد چشمت، راست گفتند که ترک مست یاری را نشاید
7 مران از در که خسرو بنده تست عزیزش کن که خواری را نشاید