- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سیمین زنخ که طره عنبرفشان برد دل را در افگند به چه و ریسمان برد
2 می گفت سرو دی که ازو یک سرم بلند کو باغبان که تا سر سرو روان برد
3 تیغ ار چه می برد همه پیوندهای جان فرقت بتر که همدمی دوستان برد
4 کسی دردناکتر بود از ضربت فراق؟ جلاد گر به گاه قصاص استخوان برد
5 بر عقل خویش تکیه مکن پیش عشق، از آنک دزدی ست کو نخست سر پاسبان برد
6 ای هجر سخت پنجه، ببر بند بند من عیب است آنکه ترک ز مستی کمان برد
7 جانا، به نام گفتن تو جان به لب رسید کس نیست وه که تا چو منی را زبان برد
8 یکبار سر بر و برهان مستمند را تا چند تیغ جور تو نامهربان برد
9 تو جان خسروی و به جان و سرت که گر نبود امید وصل، ز جان و جهان برد