1 کوتاه کند زمانه این دمدمه را وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را
2 اندر سر هر کسی غروریست ولی سیل اجل قفا زند این همه را
1 گفت پیغامبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا
2 گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
1 بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان
2 لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم