- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گه از می تلخ می کن آن دو لعل شکرافشان را که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را
2 کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
3 بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم نفس بگشایم و دم می دهم سوزاک پنهان را
4 بریدم زلف او را سر که هنگام پریشانی شهادت گوید آن زاهد چو دید آن کافرستان را
5 نهان با خویش می گویم که هست آن شوخ زآن من مگر روزی دو سه ماند، زبانی می دهم جان را
6 از او یارب نپرسی و مرا سوزی به جای او چو سیری نیست از آزار خلق آن ناپشیمان را
7 بیار آن نامه مجنون که گیرد سبق رسوایی به خون دل چو خسرو شست لوح صبر و سامان را