-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 او می رود و عاشق مسکین گرانش چون مرده که در سینه بود حسرت جانش
2 بی مهر سواری که عنان باز نپیچد آویخته چندین دل خلقی به فغانش
3 ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست ای خلق، بگویید به جوینده نشانش
4 یادست که در خواب شیش دیده ام، اما از بی خبری یاد ندارم که چسانش
5 یادش دهی، ای باد، گهی نام گدایی تا دولت دشنام برآید ز زبانش
6 بسیار بکوشم که بپوشم غم خود، لیک آتش چو بگیرد نتوان داشت نهالش
7 از ناله ام ار خلق نخسپد، عجبی نیست از بخت خودم در عجب و خواب نگرانش
8 خسرو، نگرانیش همه بر دل خود گیر کوری دلی را که نباشد نگرانش