- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار یک سواره برون شدی به شکار
2 صید کردی و شادمانه شدی چون شدی شاد سوی خانه شدی
3 چون شد آن روز غم عنان گیرش رغبت آمد به سوی نخجیرش
4 یک تنه سوی صید رفت برون تا ز دل هم به خون بشوید خون
5 کرد صیدی چنانکه بودش رای غصه را دست بست و غم را پای
6 چون ز صید پلنگ و شیر و گراز خواست تا سوی خانه گردد باز
7 در تک و تاب زانکه تاخته بود مغزش از تشنگی گداخته بود
8 گرد برگرد آن زمین بشتافت آب تا بیش جست کمتر یافت
9 دید دودی چو اژدهای سیاه سر برآورده در گرفتن ماه
10 کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان برصعود فلک بسیچ کنان
11 گفت آن دود گرچه زاتش خاست از فروزندش آب باید خواست
12 چون بر آن دود رفت گامی چند خرگهی دید برکشیده بلند
13 گلهٔ گوسفند سم تا گوش گشته در آفتاب یخنی جوش
14 سگی آویخته ز شاخ درخت بسته چون سنگ دست و پایش سخت
15 سوی خرگاه راند مرکب تیز دید پیری چو صبح مهرانگیز
16 پیر چون دید میهمان برجست به پرستشگری میان دربست
17 چون زمین میهمان پذیری کرد و آسمان را لگامگیری کرد
18 اولش پیشکش درود آورد وانگه از مرکبش فرود آورد
19 هر چه در خانه داشت ما حضری پیشش آورد و کرد لابه گری
20 گفت شک نیست کاین چنین خوانی نیست درخورد چون تو مهمانی
21 لیک از آبادی اینطرف دورست خوان اگر بینواست معذورست
22 شه چو نان پاره شبان را دید شربتی آب خورد و دست کشید
23 گفت نان آنگهی خورم که نخست زانچه پرسم خبردهی به درست
24 کین سگ بسته مستمند چراست شیرخانه است گرگ بند چراست
25 پیر گفت ای جوان زیبا روی گویمت آنچه رفت موی به موی
26 این سگی بود پاسبان گله من بدو کرده کار خویش یله
27 از وفاداری و امینی او شاد بودم به همنشینی او
28 گر کله دور داشتی همه سال دزد را چنگ و گرگ را چنگال
29 من بدو داده حرز خانه خویش خوانده او را نه سگ شبانهٔ خویش
30 و او به دندان و چنگ دشمن سوز بازوی آهنین من شب و روز
31 گر من از دشت رفتمی سوی شهر گله از پاس او گرفتی بهر
32 ور شدی شغل من به شهر دراز گله را او به خانه بردی باز
33 چند سالم یتاق داری کرد راست بازی و راست کاری کرد
34 تا یکی روز بر صحیفهٔ کار گله را نقش بر زدم به شمار
35 هفت سر گوسفند کم دیدم غلطم در حساب ترسیدم
36 بعد یک هفته چون شمردم باز هم کم آمد به کس نگفتم راز
37 پاس میداشتم به رای و به هوش در خطای کسم نیامد گوش
38 گر چه میداشتم به شبها پاس نشدم هیچ شب حریف شناس
39 وانک آگاهتر به کار از من پاسبانتر هزار بار از من
40 باز چون کردم آن شمار درست هم کم آمد چنانکه روز نخست
41 همه شب خاطرم به غم میبود کز گله گوسفند کم میبود
42 ده ده و پنج پنچ میپرداخت چون یخی کو به آفتاب گداخت
43 تا به حدی که عامل صدقات آنچه ماند از منش ستد به زکات
44 اوفتادم من بیابانی از گله صاحبی به چوپانی
45 نرم کرد آن غم درشت مرا در جگر کار کرد و کشت مرا
46 گفتم این رخنه گر ز چشم بدست دستکار کدام دام و ددست
47 با سگی این چنین که شیری کرد کیست کاین آشنا دلیری کرد
48 تا یکی روز بر کناره آب خفته بودم درآمدم از خواب
49 همچنان سرنهاده بر سر چوب دست و پائی کشیده بی آشوب
50 ماده گرگی ز دور دیدم چست کامد و شد سگش برابر سست
51 خواند سگ را به سگ زبانی خویش سگ دویدش به مهربانی پیش
52 گرد او گشت و گرد میافشاند گه دم و گه دبوس میجنباند
53 عاقبت بر سرین گرگ نشست کام دل راند و رفت کار از دست
54 آمد و خفت و آرمید تنش مهر حق السکوت بر دهنش
55 گرگ چون رشوه داده بود ز پیش جست حق القدوم خدمت خویش
56 گوسفندی قوی که سر گله بود پایش از بار دنبه آبله بود
57 برد و خوردش به کمترین نفسی وین چنین رشوه خورده بود بسی
58 سگ ملعون به شهوتی که براند گلهای را به دست گرگ بماند
59 گلهای را که کارسازی کرد در سر کار عشقبازی کرد
60 چند نوبت معاف داشتمش او خطا کرد و من گذاشتمش
61 تا هم آخر گرفتمش با گرگ بستمش بر چنین خطای بزرگ
62 کردمش در شکنجه زندانی تاکند بنده بنده فرمانی
63 سگ من گرگ راه بند منست بلکه قصاب گوسفند منست
64 بر امانت خیانتی بردوخت وان امینی به خائنی بفروخت
65 رخصت آن شد که تا نخواهد مرد از چنین بند جان نخواهد برد
66 هر که با مجرمان چنین نکند هیچکس بر وی آفرین نکند
67 شاه بهرام ازان سخندانی عبرتی برگرفت پنهانی
68 این سخن رمز بود چون دریافت خورد چیزی و سوی شهر شتافت
69 گفت با خود کزین شبانهٔ پیر شاهی آموختم زهی تدبیر
70 در نمودار آدمیت من من شبانم گله رعیت من
71 این که دستور تیزبین منست در حفاظ گله امین منست
72 چون نماند اساس کار درست از امین رخنه باز باید جست
73 تا بگوید که این خرابی چیست اصل و بنیاد این خرابی کیست
74 چون به شهر آمد از گماشتگان خواست مشروح بازداشتگان
75 چون در آن روزنامه کرد نگاه روز بر وی چو نامه گشت سیاه
76 دید سرگشته یک جهان مجروح نام هر یک نبشته در مشروح
77 گفته در شرحهای ماتم و سور کشتن از شه شفاعت از دستور
78 نام شه را به جور بد کرده نیکنامی به نام خود کرده
79 شاه دانست کان چه شیوه گریست دزد خانه به قصد خانه بریست
80 چون سگی کو گله به گرگ سپرد شیون انگیخت با شبانه کرد
81 خود سگان در سگی چنین باشند بخروشند چونکه بخراشند
82 مصلحت دید بازداشتنش روز کی ده فرو گذاشتنش
83 گفت اگر مانمش به منصب خویش کس به رفعش قلم نیارد پیش
84 چون ز حشمت کنم درش را دور در شب تیره به نماید نور
85 بامدادان که روز روشن گشت شب تاریک فرش خود بنوشت
86 صبح یک زخمی دو شمشیری داد مه را ز خون خود سیری
87 بارگه بر سپهر زد بهرام بار خود کرد بر خلایق عام
88 مهتران آمدند از پس و پیش صف کشیدند بر مراتب خویش
89 راست روشن درآمد از در کاخ رفت بر صدرگاه خود گستاخ
90 شه در او دید خشمناک و درشت بانگ برزد چنانکه او را کشت
91 کای همه ملک من خراب از تو رفته رونق ز ملک و آب از تو
92 گنج خود را به گوهر آکندی گوهر و گنج من پراکندی
93 ساز و برگ از سپه گرفتی باز تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز
94 خانهٔ بندگان من بردی پای در خون هرکس افشردی
95 از رعیت بجای رسم و خراج گه کمر خواستی و گاهی تاج
96 حق نعمت گذاشتی از یاد نیست شرمت ز من که شرمت باد
97 هست بر هر کسی به ملت خویش کفر نعمت ز کفر ملت پیش
98 حق نعمت شناختن در کار نعمت افزون دهد به نعمت خوار
99 از تو بر من چه راست روشن گشت راستی رفت و روشنی بگذشت
100 لشگر و گنج را رساندی رنج تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج
101 چه گمان بردهای که وقت شراب غافلانه مرا رباید خواب
102 رخنه سازی تو دست مستان را بشکنی پای زیردستان را
103 بهر من باد خاک اگر بهرام تیغ فرمش کند چون گیرد جام
104 گر ز خود غافلم به باده و رود نیستم غافل از سپهر کبود
105 زین سخن صد هزار چنبر ساخت همه در گردن وزیر انداخت
106 پس بفرمود تا زبانی زشت سوی دوزخ دواندش ز بهشت
107 از عمامه کمند کردنش در کشیدند و بند کردنش
108 پای در کنده دست در زنجیر این چنین کس وزر بود نه وزیر
109 چون بدان قهرمان در آمد قهر شه منادی روانه کرد به شهر
110 تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهدشان داد
111 چون شنیدند جمله خیل و سپاه سرنهادند سوی حضرت شاه
112 شه به زندانیان چنین فرمود کز دل دردناک خون آلود
113 هرکسی جرم خود پدید کند بند خود را بدان کلید کند
114 بندیان ز بند جسته برون آمدند از هزار شخص فزون
115 شاه از آن جمله هفت شخص گزید هر یکی را ز حال خود پرسید
116 گفت با هر یکی گناه تو چیست از کجائی و دودمان تو کیست