- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای شکل و بالایت بلا، از بهر جان مردمان بس کن ز جولان، ورنه شد از کف عنان مردمان
2 تا بر نخواهد آمدن ناگه ز کویت آتشی آگه نخواهد شد دلت ز آه نهان مردمان
3 بادی ز زلفت می وزد، جانی ز هر سو می برد کو آن که بودی پیش ازین سنگ گران مردمان
4 هر ذره از خاک درش، جانی دو سه گردش دوان یارب، چه سرگردانی است از بهر جان مردمان؟
5 پنهان سگم خواندی، خوشم، گیرم که ندهی لقمه ای باری به سنگی شاد کن سگ را میان مردمان
6 هر شب من و کنج غمت، گویند خلقی با توام آخر ز صد شب راست کن یک شب گمان مردمان
7 مردم که چشمی تر نکرد آن سنگدل، اکنون نگر سویت غریب مرده را، چشم روان مردمان!
8 آخر مسلمانیست این، آن غمزه را پندی بده تاراج کافر تا به کی در خان و مان مردمان!
9 من بر در تو ناکسان، آخر همی بار آورد ناخوانده، چون مهمان رود خسرو به خوان مردمان