-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شهسوارم آمد و از سینه جان را برگرفت دولت بادی که آن سرو روان را برگرفت
2 بار و جان هر دو درین تن بود و جان آمد درون یار را گفت این چه باشد با تو جان را برگرفت
3 دی که کرد ابر بلند آن یار خلقی را بکشت گوییا ترکی به خونریزی کمان را بر گرفت
4 سرخ گل کز آب چشم من به کوی او دمید گریه خون کرد بر وی هر که آن را برگرفت
5 گفتمش گویم غم خود چون بدیدم دم نماند زانکه حیرت از لب خسرو زبان را برگرفت