1 ای شهسوار، دست به سوی عنان مبر بر صید تیر مفگن و از خلق جان مبر
2 چون در شکار بر سر آهو گذر کنی چشمت بس است، دست به تیر و کمان مبر
3 در جعد چون کمند تو من صید لاغرم آزرده می شوم، به زمینم کشان مبر
4 دانی که چند دست دل اندر عنان تست آن دست نازنین، به دوال عنان مبر
5 چند از مه و ستاره تو تنها شنیده ای شرمی بدار و نام کسان بر زبان مبر
6 گفتی که نیست یاد منت، از خدا بترس بر من که سوختم ز فراق این گمان مبر
7 دل برده ای، بیا، شه مردم شکار، وه تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
8 سودی بکن، همین که بیایی به سوی من صبر و قرار خسرو مسکین زیان مبر
9 دل برده ای، بیا، شه مردم شکار، وه تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
10 سودی بکن، همین که بیایی به سوی من صبر و قرار خسرو مسکین زبان مبر