- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شاه حسنی وز متاع نیکویی داری فراغی زیبدت گر می کنی بر حال مسکینان دماغی
2 داغ هجرانم نه بس، خالم ز رخ هم می نمایی چند سوزم، وه که داغی می نهی بالای داغی
3 گه به من دزدیده بینی گه به دزدی خویشتن را نزد من جان دادن است این، نزد یاری نیست لاغی
4 بهر این حاجت که بوک آیی شبی بر من چو شاهی می نهم از سوز دل شبها به هر مشهد چراغی
5 آب چشمم گفت حالم بر درت زان پس تو دانی هم تو می دانی که نبود بر رسولان جز بلاغی
6 غنچه دل پاره پاره گرددم چون یادم آید آنک بودم با گل خندان خود روزی به باغی
7 چند گوییدم که رفت از گریه چشمت، سرمه ای کن من برین ظالم همی خواهم به جای سرمه داغی
8 هست نالان سوخته جانم مرم، ای کبک رعنا گر ز مردار استخوانی بشنوی بانگ کلاغی
9 عقل و هوش الحمدلله رفت، ازین پس ما و عشقت یافت چون خسرو ز صحبتهای بی دردان فراغی