1 شاه حسنی وز متاع نیکوان داری فراغ می نزیبد بد کنی در پیش مسکینان دماغ
2 داغ هجرانم نه بس، خالم به رخ هم می نمای چند سوزم وه که داغی می نهی بالای داغ
3 بهترین حاجات آن کایی شبی پیشم چو شمع می نهم از سوز دل هر شب به هر مسجد چراغ
4 آب چشمم گفت حال و بر درت زین پس برآر هم تو می دانی که نبود بر رسولان جز بلاغ
5 غنچه دل پاره کردم، چونکه بر باد آمدم زانکه بودم با گل خندان تو یک دم به باغ
6 هست نالان سوخته جانم مدام، ای کبک ناز گر ز مردار استخوانی، نشنوی بانگ کلاغ
7 عقل و دین الحمدلله رفت، زین پس ما و عشق یافت چون خسرو ز صحبتهای بی دردان فراغ