-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی بدین حالم که میبینی وزان نالم که میدانی
2 ورای کفر و ایمانی و مرکب تند میرانی چه بس بیباک سلطانی همین میکن که تو آنی
3 یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جانها بنگر درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی
4 شنودی تو که یک خامی ز مردان میبرد نامی نمیترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی
5 مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بیباکان که صبر جان غمناکان تو را فانی کند فانی
6 تو باخویشی به بیخویشان مپیچ ای خصم درویشان مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی
7 که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی ز آتش برکند تیزی به قدرتهای ربانی