1 غم زمانه که هیچش کران نمیبینم دواش جز می چون ارغوان نمیبینم
2 به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت چرا که مصلحت خود در آن نمیبینم
3 ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر چرا که طالع وقت آن چنان نمیبینم
4 نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
5 بدین دو دیده حیران من هزار افسوس که با دو آینه رویش عیان نمیبینم
6 قد تو تا بشد از جویبار دیده من به جای سرو جز آب روان نمیبینم
7 در این خمار کسم جرعهای نمیبخشد ببین که اهل دلی در میان نمیبینم
8 نشان موی میانش که دل در او بستم ز من مپرس که خود در میان نمیبینم
9 من و سفینه حافظ که جز در این دریا بضاعت سخن درفشان نمیبینم
دیدگاهها **