1 ویرانه کرد چرخ بستان و کاخ ما شد تنگنای غم قصر فراخ ما
2 آن روح تابناک بر ذروه سپهر شد در صف ملک از دیولاخ ما
3 پرسیدم از خرد تاریخ فوت وی گفتا «بناگهان پژمرده شاخ ما»
1 همتی ای ناخدا کرم کن و دریاب کشتی ما را که اوفتاده به گرداب
2 نه خبر از ساحل و نه راه به مقصد نه اثر از نور آفتاب وز مهتاب
1 چو بی وجود خداوندگار آسایش حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
2 دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین بمیر فرخ دانش پژوه دانشور
1 که ای سفینه دستت خزینه آمال که ای صفیحه تیغت صحیفه آجال
2 در آن بساط همایون که صدر بار توئی فلک نشاند خورشید را بصف نعال