خیز از جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی قصیده 75

1 خیز و بلبل بین و آن شادی بر گل کردنش خیز و گل بین وان تبسم پیش بلبل کردنش

2 گر غرض گل بود را گل اینک در برش پس ز بهر چیست این آشوب و غلغل کردنش

3 خاکرابین وان گرو بارنک سوسن بستنش بادرا بین وان مری بابوی سنبل کردنش

4 ابررا بنگر کزاب دیده زاید جویهاش وانگه از قوس قزح بالای آن پل کردنش

5 نو عروسان چمن را باد خواهد جلوه داد باغ را وقتست ترتیب تجمل کردنش

6 عندلیب چرب دستان خیمه زد بر شاخ گل زاغرا از باغ وقت آمد ترحل کردنش

7 چون صبا در محمل استقبال گل کردست پس چیست در غنچه نشستن وان تعلل کردنش

8 بر ندارد سر همی نرگس که دارد شش درم یارب از مستیست این یا از تامل کردنش

9 گر صبا خود همنفس گل داشت جامه چو ن درید چون زلیخا بود قصد یوسف گل کردنش

10 بر خلاف عادت آمد بیدرا بعد ازبهار پوستین پوشیدن و عود و قرنفل کردنش

11 سرو چون کوتاه دست و پاک دامن بود پس چیست بر طرف چمن چندین تطاول کردنش

12 گر بدانستی که اندر حکم خوا جه میل احترانیست احتزازی کردی آخرزین تمایل کردنش

13 طاس زر بر دست نرگس در بیابان نیم مست هم زعدل خواجه دان آن نزتوکل کردنش

14 صدر عالم رکندین اقضی القضا ه شرق وغرب آنکه زیبد حکم اندر جزوه در کل کردنش

15 مشتریر اهست از ین طالع سعادت دادنش واسمانرا هست ازبن طلعت تفأل کردنش

16 بحر را یکقطره دان پیش گهر بخشیدنش کوهر یکذره خوان وقت تحمل کردنش

17 اهل علم از وی علم از بس عطا فرمودنش مرد فضل از وی غنی از بس تفضل کردنش

18 گاه قصد دشمنان چو نعقل پر حزمست از انک وقت سهودوستان باشد تغافل کردنش

19 نیست چون تقدیر در وعده تفاوت گفتنش نیست چو نتوفیق در احساس تکاسل کردنش

20 بحر را بادست او گه گه تشبه ساختن ابر را از دست او دایم تمپل کردنش

21 هیچ عاقل نیست غافل از دعاها گفتنش کایچ دانا نیست محروم از تطول کردنش

22 چون حیا وقت حیا باشد عرق باریدنش چون قضا اندر قضا باشد تکاهل کردنش

23 گر زمین را ذره از حام او حاصل شدی از بخاری کی بدی چندین تزلزل کردنش

24 ضامن ارزاق باشد کلک اوورنه زچیست بی تکلف کردنش چندین تکفل کردنش

25 عدل او گر شیر را در بیشه بانگی برزند هم زران خویشتن باشد تناول کردنش

26 دور نبود گر ز عدلش باز را در عهد او از طبیعت کم شود منقار و چنگل کردنش

27 آزرا الحق ملال آمدزبس انعام او یارب اورا دل بنگر فت از تبذل کردنش؟

28 زان کند اقبال تقبیل بساطش کوبحکم جز شهادت نیست هیچ از کس تقبل کردنش

29 عقلرا از چرخ یک کار نکو آید همی طیلسان در گردن اعدای او غل کردنش

30 سایل اورا دلی گرمست ا زآنمعنی که هست ایمن ازمنت نهادن وز تما طل کردنش

31 جاه اورا چیست باقی جز خلود جاودان خصم اورا چیست درمان جز تذلل کردنش

32 تا که خورشید فلک را چو نکند رای صبوح از شفق می باشد از اختر تنقل کردنش

33 باد قسم طالع او از سعادتهای چرخ زندگانی ابد در عز بی ذل کردنش