1 برخیز که بخت در سبب ساختن است ضایع منشین گر همه سر باختن است
2 از دست منه عنان فرصت که حیات رخشیست که همچو برق در تاختن است
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 هرکه چون صورت چین دیده بروی تو گشاد چشم دیگر ز تماشای تو بر هم ننهاد
2 مگر آن لحظه رقیب تو زمن پوشد چشم که رود خاک وجود من دلخسته بباد
1 دل را نمک از گریه گرم است شکی نیست بی چاشنی گریه کبابش نمکی نیست
2 ای گل ز غم خویش یکی با تو چگوید درد دل عشاق هزارست یکی نیست
1 خوبان دل گرم و نفس سرد چه دانند؟ باروی چو گل قدر رخ زرد چه دانند؟
2 آسوده دلانی که بخوابند همه شب سرگشتگی عاشق شبگرد چه دانند؟
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به