یاد باد آن شب که دلبر از خواجوی کرمانی غزل 411

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود

1 یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود باده چشم عقل می‌بست و در دل می‌گشود

2 بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر می‌نشاند جام می زنگ غم از آئینه جان می‌زدود

3 مه فرو می‌شد گهی کو پرده در رخ می‌کشید صبح بر می‌آمد آن ساعت که او رخ می‌نمود

4 کافر گردنکشش بازار ایمان می‌شکست جادوی مردم فریبش هوش مستان می‌ربود

5 از عذارش پرده گلبرگ و نسرین می‌درید وز جمالش آبروی ماه و پروین می‌فزود

6 همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل از رخ و زلفش سخن می‌چید و سنبل می‌درود

7 گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود

8 چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود

9 گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر