- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به یاد آمدش یار شیرین سخن پریدخت گلروی سیمین بدن
2 ز باد صبا بوی دلبر شنید دلش سوی گیسوی دلبر کشید
3 چو افعی بپیچید و در تاب شد ز چشمش جهان غرق خوناب شد
4 در آن دم سرشکش گهرریز شد که بحرین چشمش گهرخیز شد
5 ز خونابه دل ز سر تا به پای بپوشید بر چرخ گلگون قبای
6 درون بحر چون بادل مستمند گهی موج زن بود و گه موج بند
7 سرشکش چو گلگون به دریا دواند ز دامن گهر سوی دریا فشاند
8 به خون رنگ داد آن دل دردناک ادیم رخ زرد کیمخت خاک
9 به هر شعله کز سوز دل برفروخت بزد آتشی خرمن مه بسوخت
10 دلش در غم عشق و غم در دلش به آتش برافتاده آب و گلش
11 برون رفت از دست و افتاده مست شده پایش از کار و یارش ز دست
12 چنانش رسد بند و عصرش دماغ فرومانده از آه سردش چراغ
13 ز بس خون که از چشم پر خون فشاند فرومانده بر جای و صبرش نماند
14 برون آمد و دل ز جان برگرفت زمستی ره قصر دل برگرفت
15 چو چشم بتان گشته مخمور و مست کمانی به بازو و تیری به دست
16 بدو عرصه خاک تنگ آمده در و کوه را پا به سنگ آمده
17 سفیده همان دم که رویش بدید بخواند آیت از مهر و بر وی دمید
18 چو آهسته او گام را برگرفت سبک پاسبان نوحه را در گرفت
19 جرس بانگ میزد که باش این زمان که خاموش گردد سبک پاسبان
20 چو باد صبا همرهش میفتاد ز شکرانه میداد جان را به باد
21 هر آن مرغ کان دم نوا ساز کرد برو بانگ میزد که رو باز گرد
22 سحرگه که دمسردیای مینمود ولی پیش او سر به سر باد بود
23 سخنهی سرد از سحر میشنید نفسهای گرم از جگر میکشید
24 زبان در دهانهای هرزهدرای نمیگشت کوته ز فرخندهرای
25 دهل چون فغان بر فلک میکشید نفیر فلک از فلک میرمید
26 از آواز کوسش نمیبود بیم که نتوان زدن طبل زیر گلیم
27 فرس راند تا قصر دلدار خویش برآورد آه از دل زار خویش
28 درآمد به گرد حرم در طواف چو عنقا که گیرد نشیمن به قاف
29 زمانی که در آن آستان جلوه کرد همانگه برآورد آهی ز درد
30 که این لحظه آیا نگارم کجاست درین بوستان نوبهارم کجاست
31 چه منزل ز یارم شرف یافتست چه برجست کزو ماه برتافتست
32 سفیده رخ از چادر شب نمود نقاب شب تیره از هم گشود
33 چرا آن مه از خواب سر برنداشت ز رخ چادر شب چو مه برنداشت
34 کمند افکنم بر سر بام کاخ که تنگست بر من جهان فراخ
35 طوافی برین سبز گلشن کنم بر ایوان قصرش نشیمن کنم
36 ز هر خرقهای سر برآرم دمی به هر گوشهای باز دارم غمی
37 نهم چشم بر صحن بستان سرای کنم گوش بر قول دستان سرای
38 فرود آمد از پشت اسب سیاه کمندش بیفکند بر پیشگاه
39 چو خورشید روشن درآمد به بام که روشن کند حال آن مه مدام
40 درآمد به جولان و پر باز کرد چو بلبل به هر گوشه آواز کرد
41 ندانست کو را نشیمن کجاست شبستان آن روز روشن کجاست
42 گمان برد کان دم مگر پاسبان گرانسر بود از شراب گران
43 ز خواب سحر نوبتی را جرس برون رفته باشد ز چنگ نفس
44 درین بود کز گوشه بارگاه خدنگ افکنی از سران سپاه
45 بزد بانگ بر سام و از جا بجست تو گفتی که برقی ز صحرا بجست
46 چو تیر از کمینگه برگشود بیازید چنگ و کمان در ربود
47 خدنگی روان کرد بر سام شیر بدزدید سر پهلوان دلیر
48 چو باد از سردوش یل درگذشت سبک سام دودش ز سر برگذشت
49 روان بازگشت از سر بام کاخ چو مرغی که پرواز گیرد ز شاخ
50 بزد چنگ بر تاب داده کمند ز پستی درآمد ز چرخ بلند
51 همان دم که پرواز کرد از فراز سوی منزل خویشتن رفت باز
52 سحر بود و باد سحر میوزید نسیم بهار از چمن میرسید
53 صبا بر گل و یاسمن میگذشت و یا کاروان ختن میگذشت
54 همه صندلی و عود بر باد داشت خطا میکنم مشک تاتار داشت
55 چو سام آن نسیم بهاری شنید ز باد صبا بوی یاری شنید
56 بزد آه و آتش ز دل برفروخت دل باد از آتش او بسوخت
57 ره باد مشکین به مژگان برفت پس آنگه ز دانش فدا کرد و گفت
58 ایا نامور پیک بی پا و سر و یا در جهان مرغ بی بال و پر
59 هوادار نسرین بر نوبهار عماری کش کاروان تتار
60 فرزونده شمع جمع چمن گذارنده نقش روی سمن
61 فشاننده سنبل از روی راغ نماینده روی گلهای باغ
62 معطر کن طره یاسمن ز بالش چمن را بخارافکن
63 گشاینده کام دلبستگان نشاننده آتش خستگان
64 بشارت ده اهل زندان عشق رسالت ده پای بندان عشق
65 برنده ره انجام گیتینورد هوای شبخیز و آفاق گرد
66 بشیر مبارک دم نیکپی عبادت کنت دردمندان حی
67 شمامه فروش بهاران توئی پیامآور دوستداران توئی
68 رساننده نکهت پیرهن ز یوسف به محبوس بیتالحزن
69 ز تو باد بر دست و سر و چنار ولی غنچه را از تو زر در کنار
70 شقایق کند شقه را از تو شق در آب افکند گل ز ضربت ورق
71 دل لاله خون از سبکباریست بنفشه پریشان ز بیداریست
72 توئی مرهم دردمندان دل توئی محرم مستمندان دل
73 چو آتش بود ماه خرگاه تو ولی آب شد خاک در گاه تو
74 کنی هر نفس رای بستان سرای زنی چنگ در نای دستان سرای
75 به بستان بری آب را موکشان گهی در سر آریش گیسوکشان
76 چو فرمان آب از تو گردد روان شود گر شود در رکابت دوان
77 نهی محمل ابر بر پشت کوه دهی باغ را از شکوفه شکوه
78 شوی دامن افشان به بازار چین پر از مشک و عنبر کنی آستین
79 چو لاف از هواداری گل زنی چرا چنگ در زلف سنبل زنی
80 ز لطف تو باشد که پوشد چمن ز طشت زر از تو کند پیرهن
81 ببخشی به گلبن زر جعفری ز نرگس دهی شش درم بر سری
82 ازین باد طبعی که در دست تست دل غنچه میکرد از خنده سست
83 خطی میفرستی بر بوستان بر آب روان همچو آب روان
84 مگو کان مسلسل به قامت چراست ولی گرچه نسخ عبادت هواست
85 منم خاکت ای باد مشکین نفس توئی همدم صبحخیزان و بس
86 مده آبروی من آخر به باد که جان کردی از خاک پای تو باد
87 چو فراش ایوان یارم توئی زمین روب قصر نگارم توئی
88 تو ره داری اندر شبستان او کنی هر نفس طوف ایوان او
89 بکن آخر این هم برای دلم عنان بازگردان به جای دلم
90 زمانی بدان خرم ایوان درآی به درگاه آن شاه کیوان درآی
91 میاسای در راه و دم درمکش به هر بوستان علم برمکش
92 فرود آی بر طرف آن بارگاه ز دربان پردهسرا باز خواه
93 به گرد حرم طوف میکن دمی که بارت دهد در حرم محرمی
94 در آن دم که بینی رخ یار من به یاد آور آن ناله زار من
95 ولیکن چو خواهی شدن سوی او مرا باد پا گرم در کوی او
96 به آهستگی رو در آن بارگاه مرو در سراپرده از گرد راه
97 مبادا بدو باد سردی رسد و یا از غبار تو گردی رسد
98 نخستین بیفشان ز دامن غبار پس آنگه درآ همچو ابر بهار
99 چو آنگاه راهت بود در حرم ببوس آستان را و درنه قدم
100 به بوسه رخ خاک را نقش بند که در صحن بستان توئی نقشبند
101 به خلوتگهش چو رسیدی فراز به زلفش مکن دست اول دراز
102 سبک چون کمر در میانش مپیچ که در دست ناید بدینگونه هیچ
103 به افعی او مهره بازی مکن به هندوی او ترکتازی مکن
104 مبادا چمن در کمندت کشد چو باد بهاری به بندت کشد
105 به آهوش روباهبازی مکن به نخجیر دل چارهسازی مکن
106 بیندیش از آن جادو دلفریب که برباید از جان شیرین شکیب
107 چو با او سخن را نیابی مجال نگوئی تو زنهار پیشش ز حال
108 چو ابروی او بر زه آرد کمان شود از خدنگش تباهی جهان
109 ازو سرکشیدن ز نادانیست که آماج او بس پریشانی است
110 تو زنهار با او به وجهی نکوی بگو قصه درد من مو به موی
111 اگر غمزهاش گویدت دور باش مکن دوری از وی به یک دورباش
112 ز خنجرکش غمزهاش غم مدار روان جان به جانان لعلش سپار
113 چو جادوی زلفش کشد دیو کین چو سرمایه هندوانست چین
114 تو زنهار از پیش او رخ متاب رخ از وی به هر تلخ پاسخ متاب
115 وگر ماه من پسته خندان کند ز تنگ شکر شکر ارزان کند
116 فسونهاش برخوان که بپذیردت برو دم دمی بو که برگیردت
117 بگو ای رخت باغ رضوان جان سر زلف تو راغ ایوان جان
118 گل از ارغوان تو در خارخار پی نرگست غمزهاش در خمار
119 بهار از تو باد خزان دور باد دو چشمم ز راه تو پر نور باد
120 ز سوز منت تاب در دل مباد از اشک منت پای در گل مباد
121 مگیراد زلف تو شوریدهای مبیناد روی تو هر دیدهای
122 مگر دیدهای این جفا دیده یار که شوریده جانست و آشفته کار
123 مرا شور در جان شیدائیست ترا در سر زلف سودائیست
124 مرا جان شوریده در آتش است ترا زلف شورید? سرکش است
125 مرا بخت بیدار و در عین خواب ترا چشم مخمور و مست و خراب
126 مرا این دل فتنهانگیز تنگ ترا این دهان شکرریز تنگ
127 مشو گرم چون آه گرمم ز تست چه درمان که درمان دردم ز تست
128 دلم کز سر زلفت آشفته بود ز شور لبت ترک جان گفته بود
129 در آن زلف مشکینه بو میبرم ولی از کمند تو مو میبرم
130 درین کینه از بند بگشا دلم مزن آتش غم در آب و گلم
131 من ارکم شوم از جمالت چه کم ور از غم بمیرم دلت را چه غم
132 به بادش ده آن کس که خاک تو نیست به تیغش زن آن کو هلاک تو نیست
133 دلم مشکن آخر که در دست تست به تیغش زن آن کو هلاک تو نیست
134 دلم مشکن آخر که در دست تست مگو حال آن نقد قلبم ز تست
135 وگر جان کنم در سر کار تو به جان تو ای من گرفتار تو
136 که از شهریارت تو دل برمگیر وزین خاکسارت تو دل برمگیر
137 به یادآور آن یار دلخسته را گشاینده راز دل بسته را
138 چو آئی سوی روضه پاک من مکش دامن از کبر برخاک من
139 بیفشان غبار از سر تربتم نشانی ده از عالم قربتم
140 که خاری که میروید از خاک من بگوید نشان دل پاک من
141 بگیرد چون خون دلم دامنت درآویزد از عطر پیراهنت
142 مقیمان این گنبد تابناک ز سبزی نوشتند بر لوح خاک
143 که آنها که نقاش این پیکراند شناسنده نقش این دفتراند
144 چو حرف ازل در ابد خواندهاند قلم بر سر کاف و نون راندهاند
145 دبیری کزین تخته حرفی بخواند قلم را قلم کرد و حرفش نماند
146 دم از عالم دل زنند اهل دل نه چون خاکساران این آب و گل
147 قدم نه درین مطبخ دود خورد بزن پای بر کاسه لاجورد
148 رو آن خرس طباخ بر کاسه زن همه کاسها خورد بر هم شکن
149 منه چشم بر چشمه کرم خور که نانی نمیارزد این قرص زر