1 چشمها را گوی کاین ناز و کرشمه کم کنند ور نه ترسم عالمی را خسته و در هم کنند
2 هم شکاف جان کنند و هم بسی خون دل آب شانه و آبی که زلفت را خم اندر خم کنند
3 مرهم از لبهات می جویم بدین جان فگار وای بر ریشی که آن را از نمک مرهم کنند
4 بر درت عشاق خون گریند و رو و مو کنند چون زنان از گرمی دل شعله ماتم کنند
5 چشم مشتاقانت از خون بسته گردد نی ز آب باز نگشاید مگر بازش هم از خونم کنند
6 بند بر عاشق بدان ماند که باشد بر جگر ناتوان را زحمت جانی و داغش هم کنند
7 دم که بر یادش بر آید باز در تن چون رود وه بدین خواری چگونه یاد آن همدم کنند
8 ای صبا، آنان که دل سنگ اند، بهر ما بگوی ما ز غم مردیم دل از بهر ما بی غم کنند
9 خسروا، جان دوست می داری، ز جانان دم مزن شاهدان باید که کار شیرمردان کم کنند