- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بخواندی زمان تا زمان دخترش که او بود همچهره ی مادرش
2 به نامش نخواندی جز از ماهچهر خجل بود از آن روشنی ماه و مهر
3 ز مهرش دل کوش بیهوش گشت سرش بار دیگر پر از جوش گشت
4 دلش چون شد از مهر او ناشکیب سخن گفت و دادش فراوان نهیب
5 در گنج پرمایه را برگشاد بسی چیز و پیرایه پیشش نهاد
6 هم از تخت دیبا هم از بوی خَوش بدو گفت کز من تو گردن مکش
7 چو با من بسازی فزونتر دهم جهان را به دست تو اندر دهم
8 دل من نخواهد، بدو گفت، شوی نبیند مرا هیچ بیگانه روی
9 نشد هیچ خشنو به گفتار اوی همی خوش نیامدش دیدار اوی
10 زمان تا زمانش برِ خویش خواند سخنهای شیرین بر او بیش خواند
11 نهادی بسی زرّ و زیور برش مگر سر درآرد بدان دخترش
12 زنان را فرستاد، گفتند نیز نه شد هیچ رام و نه پذرفت چیز
13 چو کوش آن چنان دید دَم در کشید که جز خامشی هیچ چاره ندید