رند و دردی کش و مستم چه از خواجوی کرمانی غزل 635

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم

1 رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم

2 هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم

3 ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم

4 دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم

5 گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم

6 تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم

7 تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم

8 چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم

9 تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر