- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت
2 دی رفت سوی باغ و ندانست غم ما این نیز نداشت که بی ما نتوان رفت
3 صحرا و چمن پهلوی من هست بسی، لیک همره شو ای دوست که تنها نتوان رفت
4 کردیم رها جان و دل از بهر رخت، زانک با غمزدگان سوی تماشا نتوان رفت
5 ماییم و سر کوی تو کز پیش نخوانی اینجا بتوان مرد و ازینجا نتوان رفت
6 گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان گفتن بتوان جان من، اما نتوان رفت
7 ای قافله، در بادیه ام پای فرو ماند بگذر که در کعبه به این پا نتوان رفت
8 مپسند که در پیش لبت مرده بمانم تا زیسته از پیش مسیحا نتوان رفت
9 خسرو، پس ازین مذهب خورشید پرستی مؤمن شده در قبله ترسا نتوان رفت