1 یکی امروز سر زلف پریشان بگذار شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار
2 گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار
3 نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار
4 طره را کار مفرمای به شهر آشوبی دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار
5 گوییم جان غمین تو، گرفتار من است دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار
6 گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
7 خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار