1 پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا
2 تن خرقه و اندر آن دل من صوفی عالم همه خانقاه و شیخ او است مرا
1 کی گذارد آنک رشک روشنیست تا بگویم آنچ فرض و گفتنیست
2 بحر کف پیش آرد و سدی کند جر کند وز بعد جر مدی کند
1 مه ما نیست منور تو مگر چرخ درآیی ز تو پرماه شود چرخ چو بر چرخ برآیی
2 کی بود چرخ و ثریا که بشاید قدمت را و اگر نیز بشاید ز تو یابند سزایی
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو