1 اهل دنیا، بسکه در دل حسرت زر داشتند عاقبت مردند تا دل از جهان برداشتند
2 تاجدارانی کزیشان رفت بس سرها بباد عاقبت رفتند بر بادی که بر سر داشتند
3 شد ز پیری مو سفید و، رفت بینایی ز چشم صبح چون گردید روشن، شمع را برداشتند
1 نبود صفت لعل تو، حد سخن ما این لقمه فزونست بسی از دهن ما
2 از خون دلم خورده مگر آب، که دایم خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما
1 بس است شمع قناعت چون مسکن ما را چرا بمهر بود چشم روزن ما را
2 کشید خجلت بی برگی از خزان چندان که کرد آب عرق سبز گلشن ما را
1 بربند میان، وقت کنارت ز میانهاست زان لعل بها یافت، که در مخزن کانهاست
2 عزلت نه همین روی نهفتن ز جهانست خوش گوشهنشینی که نه حرفش به میانهاست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به