1 اهل دنیا، بسکه در دل حسرت زر داشتند عاقبت مردند تا دل از جهان برداشتند
2 تاجدارانی کزیشان رفت بس سرها بباد عاقبت رفتند بر بادی که بر سر داشتند
3 شد ز پیری مو سفید و، رفت بینایی ز چشم صبح چون گردید روشن، شمع را برداشتند
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا
2 گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا
1 عرق ناکرده پاک، از محفل ما شد نگار ما درین گلشن سبکتر خاست از شبنم بهار ما
2 بروی سخت ما گفتار ناصح برنمی آید صدا را سرمه برگرداند از خود کوهسار ما
1 از زبان کلک نقاشان، شنیدم بارها بی زبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
2 سفله عالیشان، ز منصبهای عالی کی شود؟ کی فزاید قدر خار از رفعت دیوارها
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به