1 اهل دنیا، بسکه در دل حسرت زر داشتند عاقبت مردند تا دل از جهان برداشتند
2 تاجدارانی کزیشان رفت بس سرها بباد عاقبت رفتند بر بادی که بر سر داشتند
3 شد ز پیری مو سفید و، رفت بینایی ز چشم صبح چون گردید روشن، شمع را برداشتند
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 مرد روشندل، ز نقص خویشتن شرمنده است ماه نو از ناتمامی،سر بزیر افگنده است
2 هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است
1 اگر نه دیده بینایی تو معیوب است هرآنچه جلوه درین پرده میکند خوب است
2 خموش بودن عشاق در مقام رضا بعرض حال دو بالای اوج مقلوب است
1 قوی شد لاغر از گوشمال غم ز بس ما را برون افتاد چون چنگ از بدن تار نفس ما را
2 گلستانی که بیسرو قد رعنای او باشد خیابانش ز دلگیری بود چاک قفس ما را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به