-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 طوطیی در آینه میبیند او عکس خود را پیش او آورده رو
2 در پس آیینه آن استا نهان حرف میگوید ادیب خوشزبان
3 طوطیک پنداشته کین گفت پست گفتن طوطیست که اندر آینهست
4 پس ز جنس خویش آموز سخن بیخبر از مکر آن گرگ کهن
5 از پس آیینه میآموزدش ورنه ناموزد جز از جنس خودش
6 گفت را آموخت زان مرد هنر لیک از معنی و سرش بیخبر
7 از بشر بگرفت منطق یک به یک از بشر جز این چه داند طوطیک
8 همچنان در آینهٔ جسم ولی خویش را بیند مردی ممتلی
9 از پس آیینه عقل کل را کی ببیند وقت گفت و ماجرا
10 او گمان دارد که میگوید بشر وان گر سرست و او زان بیخبر
11 حرف آموزد ولی سر قدیم او نداند طوطی است او نی ندیم
12 هم صفیر مرغ آموزند خلق کین سخن کار دهان افتاد و حلق
13 لیک از معنی مرغان بیخبر جز سلیمان قرانی خوشنظر
14 حرف درویشان بسی آموختند منبر و محفل بدان افروختند
15 یا به جز آن حرفشان روزی نبود یا در آخر رحمت آمد ره نمود